یک شنبه 24 آذر

صبح زود مثل فنر پاشدم خواب بیشتر از 6 ساعت و حالم کمی هم بد بود. احساس گلو درد داشتم و تا الان که شب شده همچنان این احساس ادامه داره. صبحانه چایی نبات خوردم. دو کلاس هم زمان داشتم تو دانشگاه یکی بعد حضور غیاب اجازه میداد بچه هایی که میخوان کلاس نباشن برن منم رفتم اون یکی کلاسم. بعدازظهر با بچه ها سلف نهار خوردیم من رزرو نداشتم اما به شکل معجزه آسایی ژتون گیر آوردم نهار مرغ بود بچه ها درباره تخفیفات اسنپ فود و این که یه پرس جوجه رو با هزارتومن خریدن حرف زدن. کلاس عمومی به شدت خسته کننده بود و تو گوشیم گیم زدم تا زمان بگذره. مقاله ها رو هم گفت کمه تا 15 صفحه برسونیم. کلاس 3 تا 5 خیلی خوب بود مشروطه رو رد کردیم و بحث جالبی درباره میرزا کوچک خان داشتیم. با یکی از بچه های فوریت اومدم یه مسیری رو یه دختره شوک شده بود کنار خیابون یکم امداد رسوندیم تا چندتا خانوم اومدن و زنگ زدن به اورژانس. درباره ازدواج خوبش تو سن پایین باهام حرف زد و گفت دختر خوب دیدی بگیری از سن کمت نترس زندگی اونقدرها هم سخت نیست. شام سیبزمینی سرخ شده خوردم. مادرم نمیدونست گلو درد دارم من حرفی نزدم. هنوز تارکفسکی و کودکی ایوان مونده.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها