لایت هاوس



گویی بعضیان به ذات نفرین شده اند. در ایران می خواند فحش می خورد. حجاب را تبلیغ میکرد فحش می خورد. در اینستا پست می گذاشت فحش می خورد. نمی گذاشت فحش می خورد به ترکیه رفت فحش می خورد. تتو میزد فحش می خورد. حال که رد داده هنوز فحش می خورد. حال سوال اینجاست پس کی بس است؟ فحش های نثار تو میلیون و میلیارد را رد کرده پسر جان.
هر چند فحش مردم صلوات است.

در درون من دخترکی است که 4 بار امتحان راهنمایی رانندگیش را افتاده.

در درون من دخترکی است که از اشتباهات نکرده خود پشیمانست.

در من دخترکی است که امتحانات ترم خود را به نحو احسن پاس شده.

و همچنین در من پسرکی است که هم رانندگی را بار اول قبول شد و هم امتحانات را بار آخر رد.


گویی بعضیان به ذات نفرین شده اند. در ایران می خواند فحش می خورد. حجاب را تبلیغ میکرد فحش می خورد. در اینستا پست می گذاشت فحش می خورد. نمی گذاشت فحش می خورد به ترکیه رفت فحش می خورد. تتو میزد فحش می خورد. حال که رد داده هنوز فحش می خورد. حال سوال اینجاست پس کی بس است؟ فحش های نثار تو میلیون و میلیارد را رد کرده پسر جان.
هر چند فحش مردم صلوات است.

در جو نقدهای جدید جشنواره فجر فیلمی جامانده از جشنواره پارسال را دیدم ویلایی ها

بازهم اسم می لنگد آخر چه اسمی است در هم قافیه سازی با معراجی ها، اخراجی ها، فوتبالی ها و. همه و همه برای قالب تجاری سازی فیلم زرد است نه برای فیلمی مفهومی که احتمالا باید در کشورهای دیگر هم به نمایش در آید و خدا را چه دیدید آبروی سینما

خارج از اسم. فیلم بدی بود نه به خاطر داستان که بخاطر فاصله گرفتن بیننده از شخصیت آن زنی که قرار است بچه های خودش را از آنجا بیرون ببرد. گاهی انقدر فاصله زیاد می شد که نمی فهمیدیدم کی و چطور رفتارش رو به تغییر می رود. گاهی هم سعی در برقراری کلامی و دیالوگی درجا میزد همچون سکانس های آخر که گفت من باید برای چیزهای بزرگتر از این خود را آماده کنم.

داستان کوچک آن دخترکی که امتحان داشت و جعبه قایم شده اش آن قدر اضافی بود که حذفش کوچکترین خلالی در فیلم ایجاد نمی کرد.

پایان فیلم شاهکار بدیش بود. هرچند پایانی که خوب نباشد خود به خود فیلم را خراب می کند اما واقعیت این فیلم هیچ برنامه ای برای پایان دقیق برای خود ننوشته و تمرکزش را روی احساسات آن هم نه با تصویر بلکه با دیالوگ کرده که n البته موفق نبوده.

نمره من به فیلم 0 از 4 نمره


سلمانی محله مان می گفت بهترین دوست تو همان زن وبچه تو هستند به دوست دیگری دل نبند که جز منافع شخصی چیزی نمی بیند. این تعبیر بدبینانه است اما قطعا در خصوص مقادیر زیادی انسان صدق میکند نه همه. اما نته اینجاست که ما خود در دوستی منافع شخصی را می بینیم و حق می دهیم به خود اما در دیگران فقط جرم. فکر می کردم کاش مورچه بودم با دوستانم می رفتیم تا یک بال سوسک را به خانه بیاوریم و احتمالا در راه هم گل می گفتیم و گل می خندیدم غم گرانی گوشت هم نداشتیم.


دوربینم بزرگ بود و زمانی که نمی خواستم کسی آن را ببیند و مستند عکاسی کنم مجبور بودم آن را زیر کاپشنم قایم کنم با بندی دور گردن و بالا کشیدن زیپ کاپشن کاملا استتار می شد بدیش آن بود که سطح برامده ای روی شکمم تشکیل میداد و هر که از دوستان مرا می دید می گفت چند ماهه ای برادر؟ و نیش خندی هم به همین مضمون می زد.


داستان بر اساس واقعیت و دارای صحنه های دلخراشیست اما سقم الفه داستان کماکان در حاله ای از ابهام است.

در یکی از دانشگاه های این کشور پهناور استادی سنگدل در حال انداختن پشت سرهم دانشجویان بود. انقدر انداخت و انداخت که ناگه خدا از پشت سرش پنجره اتاق را بر سرش انداخت. (بعدها به ما گفتند باد. اما مگر می شود باد آن پنجره هشت کیلویی داخل شیار را بندازد !!؟ و آن چه بادی بود که آنجا بود و اینجا نبود)

صدای مهیب شیشه شکسته شده و آه و ناله دگر گزیدگان اتاق اساتید ارش الهی را به لرزه انداخت.

آمبولانسی نیامد دیگران آن استاد سنگدل را با ماشین به اورژانس رساندند. شدت ضربه کم نبود. آسیبی هم به گردن وی رسیده بود.سخت زنده مانده بود و از گذشته خود پشیمان. بد قضیه آنجا بود که نمرات را با واسطه برای آموزش رد کرده بود. گفتند هفته ها در بیمارستان خوابیده خدا را چه دیدید شاید خواب معرفی به استاد می دیده.

و گفتند این اتفاق ممکن است برای هر کسی رخ میداد الکی افتادن پنجره را به افتادن بچه ها ربط مده باری تعالی را در این حادثه  محصول مدارو خود را مبذول مکن و شاید حاجت ها در این زمره است که جمیع از آن بی خبریم و خرافاتی نباش اما من نشان دارم که ربط داشت. آن سنگ دل قدیم از ترم بعد، موقع انداختن دقت بیشتری می کرد و چه نشانی از این بالاتر .

آن روز که چپ و راست می انداختی

روی هرچه نمره بود از ته دل می تاختی

استاد ازل درسرنوشتت نوشت

تا زین اشتباهت بر دانشجویان زرین ساختی


این پست مناسب برای

گروه +G است.

برنامه نویسان می گویند برنامه نویسی تمامی ندارد و بینهایت است کامل که هیچ چه رسد به اکمل. افشارپ ویداست. اسکلار هم مارا اسگل کرده. لیسپ تنها لیسی است بر این کیک بزرگ. هسگل مانند عقاید هگل. پاسگال همچون پاسگاست با پلیس و بی سرباز. اما یک نام میان تمام آن نا اکملان اکمل است و آن اکمل است که اکمل است.

کاملان را قید حالت زین سبب ببریده اند
کاملی باش که کامت پر کنند از اکملت

روزی در یکی از کلاس های عکاسی دختری عکس خری را ارائه داد . استاد بعد دیدن عکس به دخترک نگاهی کرد و با صدای محکم رقا گفت عجب خریست !!!!! دخترک گفت مرا می گوئید. استاد گفت نه خره عکس را میگویم. حاضرین جلسه هارد خوسبیدند و از شدت ابتسام ترکیدند.

آن خری که عکسش سیاه است وسفید

آن چه داند از مکان از محیط


احتمالا از شانس های اساسی اسکار است. ضعیف بود بسیار زیاد. صحنه زایمان از این بدتر نمی شد کارگردانی شود انگار دست و پای آلفونسو کوارون را بسته اند و به او حکم کرده اند که باید سبکت را با یک دوربین آن هم دوربین نمای باز از بچه و به دنیا آمدن آن طفل مرده به پیش ببری. بیننده حتی به آن طفل پلاستیکی نزدیک هم نمی شود چه رسد به ابراز هم دردی و شوک بعد حادثه. از سکانس یک پا ایستادن مربی که نگویم تداخلات سیم و تیر برق فاجعه بود یک فیلمبردار عروسی شا ت را قشنگ تر در میاورد تا او گویی سینمای کوارون از فرمی به پولی مثلا هنری سویچ کرده

مزخرفات فیلم به اینجا تمام نمی شود آن هواپیمایی که از زمین و زمان بالای روما می گذرد گویا حرفی در خود دارد که مفهومی برای بیننده شرح داده نمی شود فاجعه کار این نیست که که آن نماد مزخرف روما چیزی ندارد این است که کارگردان حتی بلد نیست از آن چیزی برای بیننده ای که حداقل ده دلار خرج سینما کرده دربیاورد و ادای گنگ بودن ماجرا را که دیگر نگویم و نجات فاجعه بار دریا بیشتر شبیه شکنجه بود تا تراشید قهرمانی از طبقه بدبخت.

نمره من به فیلم 0 از 4


پایتخت تاجیکستان شهری است به نام دوشنبه. مثلا شما برای دوستتان تعریف می کنید سه شنبه رفتم دوشنبه قطعا به شما می خندد و متوجه منظورتان نمی شود.

حال در گیلان شهریست به نام جمعه بازار که پنجشنبه ها در آن بازاری برای فروش کالا برگزار میشود. من نیز پنجشنبه رفته بودم جمعه بازار و برای عکاسی که اتفاقا عکس های خوبی هم درآمد. استاد گفت عکس ها را کجا گرفتی جمعه بازار نیست؟ گفتم چرا همان جاست یکی از بچه ها گفت کجا؟ گفتم جمعه بازار گفت می دانم جمعه بازار است مکانش کجاست. به هیچ صراطی مستقیم نبود که ممکن است شهری به نام جمعه بازار وجود خارجی داشته باشد. فکر می کرد جمعه بازار اسم زمان است نه مکان چون از کودکی شنیده هر شهری جمعه بازاری برای خودش دارد باورش نمیشد. گاهی نیاز است باورهای کودکی مان ترک بردارد.


چرا آدم ها به هم کادو می دهند؟

اولین جواب ساده است یادگاری. اما سوال دومی که پیش می آید ساده نیست مگر خودمان نیستیم که بخواهیم یادگاریمان پیش دیگری بماند؟ دو جواب مطرح است یک هستیم پس یادگاری چه معنی دارد و دو نیستیم و بر حسب اتفاقی از هم فاصله گرفته ایم یا می توانیم از هم خبر بگیریم که می گیریم و باز هم چه نیاز به یادگاری و یا نمیگیریم و دشمنیم که یادگاری همچون سمی برایش می ماند و همان بهتر که آن را آتش زند.

اما جواب دوم به سوال که می گوید برای خوشحالی طرف مقابل که واقعا بی معنیست. کافیست یک بار فراموش کنیم و طرف مقابل آن را عمدی به انگارد.این لکه برای فرد مقابل ابدیست و مگر راه های دیگر خوش حالی مرده اند. 

 در پایان برای درک بهتر نموداری به این منظور طرح کردم.


فیلم خوبی بود. بجز آخرین پرده که کمی کسل کننده و بی مفهوم تر از باقی پرده هاست. بقیه قابل قبول اند و شاید بهترین این قسمت ها جایست که آن نوجوان بی دست و پا رابطه اش را با آن پیرمرد به تصویر نشان میدهد نه حتی یک دیالوگ ساده. آن جا که قاشق را به سمت دهانش می برد اما سرش را عقب می آورد که بگوید دهانم پر است و یا آن جا که دهانش می سوزد همه حساب شده و عالیست.

شاید اگر تنها ذره ای بیشتر از این داستان کش دار بود از حوصله مخاطب خارج بود و از ارزش داستان و پایان خوبش به شدت کاسته میشد. اما برادران کوئن نشان دادند فیلم نامه نویسی را صرف سینما نه ادبیات به خوبی بلداند و به جای کپی کردن داستان خلق می کنند و تعریف.

داستان ها همگی پیام اخلاقی دارند بدون حس قضاوت بدون حس موقعیت. حتی کشتن آدم ها هم دیگر ناراحتمان نمی کند شاید ما جای آن ها همین کار را می کردیم و این همزاد پنداری و کشش اخلاقی فیلم در جایگاه اصلیش خیلی خوب است. چیزی که در دیگر فیلم ها کمتر دیدم.

بدی فیلم فانتزی بودن بیش از حد بعضی قسمت ها و دور شدن از پیام اصلیست. درک شخصیت شناسی با آواز خواندن میسر نمیشود باید شخصیت را معطوف به چهره و رفتار کرد.

نمره من به فیلم 1.36 از 4 نمره


کابینت را عوض کردیم و پدر سخت ترین بخش کار را که همان مونتاژ یا سرهم بندی لوله سینک بود به من سپرد. از سخت ترین پازلی که حل کرده بودم ده برابر سخت تر بود. در ضمن در حل پازل استرس تکمیل نداشتم اما اینجا استرس شماتت پدر بیخ گوشم بود و گیوتین بالای گردنم.

توصیه میکنم اگر قصد خرید پازل بالای 200 هزارتومن دارید نگاهی هم به این ها بیندازید بلکه تجدید نظر کنید.

در زمان نوشتن این پست دلاربار دیگر در حال اوج گرفتن است علی برکت الله


قبلا ها در کنار تخم مرغ افراد فقیر توانایی خرید گوجه را داشتند  و با آن گوجه خورشت می ساختند تا بتوانند ویتامین های آ و سی خود را کمی به نرم جهانی نزدیک کنند.

اما علی رغم تلاش های دولت کریمه و خدمت های بدون وقفه ارگان های ذیربط قیمت گوجه کنترل نشد و از 200 تومن تک تومنی رسید به 8 هزارتومن و از سفره فقرا رخت بر بست. متاسفانه این دولت در برگرداندن قیمت این کالای اساسی فقرا ناکام مانده امیدوارم دولت بعد کار را از این بدتر نکند بهتر پیشکش من.


جایگزین ریاضی فیلم کوتاه بدیست با این که جوایز در حال بالا رفتن از سر و کولش هستند جالب اینجاست که بدیش در قصه نیست که اتفاقا هم قصه خوبی دارد و هم بازیگری. موضوع مدل بیان فیلم است که نه کمدی است نه واقعی و مدام بین این دو ملق می زند. تکلیف بیننده معلوم نیست. بخندد یا فکر کند و یا حتی بخندد و هم زمان فکر کند.

روز های هفته بیشتر از زمان موقعیت را نشان می دهند و این مدل لانگ شات ها از کفتر و تظاهرات نه تکنیک است نه هنر حتی کمدیش هم سخیف است اگر بخواهم تند بگویم شیادیست.
نمره من به فیلم 0.02 از 4 نمره

اصلا بد نیست وشایدهم خوب. حرف مستند را ضعیف اما درست میزند. جنگ را می شناسد و چه وجه دقیقی را برای عکسش انتخاب کرده نوزاد مرده بدون حس زندگی و با حس جنگ. نگاه سرباز جلو زیر کلاهش گم است اما نگاه سرباز عقب عالیست بی تفاوت. با سیگاری روی لب دقیقا آنچه که بعد از یک ماه در منطقه جنگی ماندن برای هر انسانی رخ می دهد و آدم ها چقدر مال همان جا هستند چقدر حس جنگندگی و نیم خیز کردن سرباز عقب با اسلحه خوب است.

جادوی سه گانه این جا تمام نمی شود سر باز جلو خم شده همانند خمی که با قوس قوزک قوی دستش قوزک ضعیف و ساق پای آن تکه گوشت را که زمانی نفس می کشید داده. غم از طرز بلند کردن کودک به چشم می خورد از سوژه گویی دور است اما در نگاه ثانی سوژه اصلی را شخص دیگری می بینیم. خیر و شر انسان به زیبایی هر چه تمام تر در این عکس به تصویر درآمده.

بدی عکس ندادن فضای خوب برای استراحت چشم و قدرت نداشتن انگشتان است که زیر نوزاد گم شده اند تداخلات هم آزار دهنده اند اما خراب نکردند.

نام عکاس را نمی دانم و نیازی هم نیست بدانم حرف عکسش را به خوبی فهمیدم همین کافیست و در باره نکته آخر عکس شیب فوق العاده اش مرا حیرت زده می کند شیب به سمت مخالف سرباز است و باعث شده کلاه خود آهنی از نوزاد جلو بزند عکاس به صورت شانسی و نه اختیاری سر باز را باتمام لباس خونی و قتل های نکرده اش به خاطر مظلومیت باز ماندن دهان و خم شدنش بالا تر از آن نوزاد از بین رفته دیده و این بالاترین حد فرم عکاسیست. و از آن بالا تر چه نور خوبی روی نوزاد است.

نمره من به این اثر 3.17 از 4 نمره


اولین فیلم کیا رستمی آن هم قبل از اننقلاب سال 49 داستانش قشنگ نیست اما حلقه برگشتی اش قابل تقدیر است سکانس آخر به تمام این سلسه معنا می دهد. کیا رستم در مصاحبه ای گفته بود سکانس دنبال کردن سگ 40 روز طول کشید و فیلم بردار قهر کرد رفت و ادامه داد الان که به آن زمان نگاه می کنم کار درست را آن مرد کرد.
در هر صورت داستانش انقدر خوب حلقه می خورد و فکر را آن قدر درگیر می کند که ارزش دیدن داشته باشد و بگوییم سرش به تنش می ارزد.
نمره من به این اثر 0.82 از 4 نمره

می گویند خدا بد به انسان نمی دهد و هر چه داد حکمتی در پشت آن. یحتمل به جمله نیچه که هر دردی مرا نکشد قوی ترم می کند می توان ربطش داد که اگر بدی هم رسید آخرش قدرت و خوبیست اما یک تفاوت بین این دو موضوع موج میزند. اولی قدرت توکل را در بر دارد و هرچه شد انتها کار خداست و دومی قدرت انسان است و معلوم نیست آخر آن درد زنده می گذارد یا به کام خودکشیی می کشد.


فکر کنید به همه خواسته هاتون همین الان که دارید زندگی میکنید به یک باره برسید. مثلا موفقیت شغلی، میلیاردر شدن، ماشین آنچنانی، زن، بچه و. آخرش دو سه روز بتونه شادتون نگه داره. تنها چیزی که میتونه همیشه شادی بیاره تلاش برای رسیدن به ایناست نه خود اینا. اگه باور نمیکنید زندگی آدمایی که اینارو دارن ببینید. حتی اگه بخواین فقر رو از دنیا ریشه کن کنید و این هدف یهو به وجود بیاد نتیجش میتونه افسردگی باشه. موفقیت حرکت کردن نه رسیدن. وای به روزی که تو همین مسیر و حرکت به پوچی برسیم.


آقای ظریف استعفا داده بدون اعلام دلیل. فکر مردمم از صب تا حالا هزار راه رفته که دلیلش چیه. وزیر بهداشتم استعفا داد اما دلیلش مشخص بود و انقدر جنجال نکرد.

خلاصه این که اگه خواستین یه روز استعفا بدین یا هر کار عجیب دیگه قبلش دلیلشو اعلام کنید. وگرنه جا برای سو استفاده دیگران باز میکنید.


بعد از سالها قسمت شد با هواپیما سفری داشته باشیم و البته از لحظه لحظه سفر عکس های هنری هم گرفتم و آلبومی هم ساختم. در عکاسی سفر دو دیدگاه مطرحه یکی این که آدم باید در لحظه زندگی کنه و به جای عکاسی اون لحظه رو لمس کنه و لذت ببره. دیدگاه دوم اینه که آدم باید از تلاش های امروز برای لذت بردن در فردا استفاده کنه مثل دیدن عکس های ثبت شده در سفر. متاسفانه دیدگاه دوم با این که طرفدار کمتری دارد مورد تاییدم است.

در ادامه گر عمری بود حاشیه نامه از سفری راه می اندازیم.


امروز بیشتر از هر چیزی ظاهر تو هنر شده معیار خوبی از ظاهر بازیگرا بگیرید تا ظاهر پر زرق و برق موسیقیای شیش و هشت. از اصالت فاصله گرفتیم و حرف هنر از مفهوم به ظاهر سوئیچ شده. یه ویدئو عالی دیدم از یه استاد ترک در باره موسیقی ایران و همایون شجریان میتونید از

اینجا ببینیدش. برام جالب بود چطور دنیای ما محدود شده به یه سری خواننده خاص و از خواننده هایی که اصیل میخونن فاصله گرفتیم.


6 دقیقه ویدئوی کامل حمله تروریستی نیوزیلند رو با دقت دیدم علارغم توصیه های روانشناسی به ندیدنش و علارغم پاک شدن گستردش در شبکه های اجتماعی اما به راحتی گیرش آوردم و دیدم اونم یک روز با تاخیر . از این بدترش توسط داعش رو دیده بودم پس زیاد تم نداد اما اینجا یکم قضیه فرق میکنه. همیشه مسلمانا زیر ضرب بودن که شما ایدئولوژی اسلامتون اینه که باید بکشید و از این دروغا اما حال بی دین ها هم با این ایدئولوژی نمایان شدن. پس میشه یه نتیجه بزرگ گرفت اصلا و ابدا ربطی به این نداره که شما مال چه دین چه فرهنگ و چه کشوری هستین. تفکر مسموم هر جایی هست و هر جایی میشه مغزتون رو مسموم کنه.

این حادثه در کنار بعد ایدئولوژیک که فوق العاده میتونه خطرناک باشه بعد انسانی هم داره. اگه پس فردا مسلمان ها به تلافی این اقدام یه اقدام دیگه انجام بدن و دوباره تند رو های راست یه اقدام تروریستی دیگه تغریبا میشه گفت جنگه و هیچ جایی برای هیچ کس تو جهان امن نمیشه. این جور اتفاقا میتونه یه بازی باشه جامعه جهانی باید مراقب این مسائل باشه چه بسا دو گروه افراطی از دو دین باهم سر شاخ بشن دودش بره چشم بقیه.

4 متهم رو گرفتن که با اشد مجازات احتمالا حبس ابد میشه تا حدودی جو جهانی رو خوابوند اما به این راحتیا نمیشه فراموشش کرد. خود همینم جالبه بزنی 50 نفرو بکشی آخرش اعدام نشی. الانم به شدت منتظرم جزئیات بیشتری از اعترافات اون 4 نفر بشنوم.


فیلم خوبی است. جالب آن که رشت زیاد بارانی است و من هر شب که این فیلم خوب را برای نمایش گذاشته بودم دقیقا فضای بیرون خانه مثل فضای بیرون خانه فیلم بارانی بود فکر کنم سه بار شد آخریش هم همین امشب اولیش هم از صدا و سیما با سانسور جذاب.
شخصیت قدرت اصلی داستان است. ذره ذره آن سیاه پوست ترس و وحشت آن سفید پوست و اتفاقات به جا و به اندازه جذابیت خوبی به داستان داده اما داستان نساخته. جودی فوستر بازی شاهکاری دارد حس را انتقال می دهد بیخود نیست در تاپ 10 من برترین زن بازیگر جهان است هر چند این بازی فوق العاده در مقابل بازی های دیگرش قطره است از دریا.
لیتو بد بودن شخصیت را خوب بازی می کند اما تنها چیزی که میبینیم حرص پول است نه چیز دیگر که مقداری شخصیت را یک بعدی کرده و جای مانور در رفتارش نمی دهد. استوارت هم نشان داد کودکیش پر از استعداد بود بیخود نیست الان اینجاست هر چند فاصله تا بالا رفتن زیاد داشت که رفت. اما از همه قوی تر آن سیاه پوست است فورست ویتاکر کبیر با آن بازی ریز و جذابش. نقشش به قدری پر رنگ است که کارگردان فینچر را کنار زده و خود رو آمده شده نماد فیلم اگر جایی اسمی از این فیلم بیاید اولین چیزی که به ذهن مخاطب خطور میکند انسانیست با انسانیت و عطوفت که نهایتا شهوتش آن را کرده و البته سیاه پوست.

اما کمی به فلسفه این اتاق وحشت بپردازیم بدی در بیرون خوبی در درون و گاهی هم این دو ترکیب می شوند نصف بدها بیرون میمانند و نصف خوب ها درون انگار پناهگاه شرارت و نیکیست. سمتی برای کشتن و سمتی برای زنده ماندن تلاش میکنند به هیچ وجه این دوگانه خوب و بد در فیلم در نیامده و داستان فیلمساز در این مورد می لنگد.
اما حس را می سازد و آن حس امنیت است نه بدی و خوبی. امنیتی که داخل اتاق می بینیم جوری که سه مرد نیرومند با گاز و تبر و کلت نمی توانند از آن عبور کنند مثال زدنیست حس دارد و سمپاد بیننده را آرام نگه میدارد تا پارا سمپاد در مواقع ای به خصوص بیدار شود مانند سکانس نفس گیر بیرون آمدن جودی که واقعا نفسم بند آمده بود. این نتیجه ساخت امنیت است که فینچر به خوبی از پسش بر آمده.
در دنیای واقعی هم چنین اتاق هایی وجود دارد مخصوصا برای مکان های ی و جاهایی که افراد مخصوص و ویژه در آن تردد می کنند در مستندی دیدم دیکتاتور محبوبم سرهنگ جان برکف و گلگون کفن قذافی هم از این سیف اتاق ها داشت. عکس های جالبی در نت می توانید از آنها پیدا کنید حتما باید حس جالبی هم به آدم های داخلش بدهد حداقل اینطور فکر میکنم. خدا را چه دیدید اگر پولدار شدم می دهم یکی از این ها برای من هم بسازند فقط برای حس امنیتش :))

نمره من به فیلم 1.16 از 4 نمره


از دور زیادست دو هفته پس تعطیل و یک هفته قبل تعطیل اووووووووووووووو چقدر زیاد اما از نزدیک همچون ابر در بهاران سریع می رود و سریع می گرید.

استادی می گفت بچه های خوابگاهی از یک کتاب بیشتر به خانه نبرید چون وقت نمی کنید در تعطیلات عید بخوانید متاسفانه آنها دانشجوی باد در غبغب انداخته مکانیک تهران بودند و گفتند نه الا و بلا باید تمام کتاب هارا برای مطالعه در عید به تاراج ببریم. عاقبت با یک چمدان کتاب به خانه خود در شهرستان برگشتند و با یک چمدان پر از کتاب و صد البته بسته و باز نشده آمدند به قول عادل خان روزی که روز کار نباشد زندگی نیست اعصاب خوردیست.


زمان زیادی به تحویلش نمونده.

یکم فکر کنیم چی داره عوض میشه؟ یه قرار داده که در فلان لحظه کره زمین هر 365 روز و n دقیقه در یک حالت خاصی قرار میگیره خوب که چی. هر لحظه کره زمین در یک وضعیت خاصی قرار میگیره مگه مهمه؟ اگه مهمه بقیه اون لحظه هاهم مهمن. اون چیزی که باید عوض بشه قلب ماست نه وضعیت کره زمین

شاید فکر کنید شعاره ولی برای یک لحظه هم که شده خودتون رو بذارید جای اونی که نمی تونید ببخشید شاید اگه شماهم بودید همون کارو میکردین.شاید تونستین ببخشینش. و در میان این همه شاید ، شاید قلب شماهم تحویل شد.

در آستانه سال جدید حس شتریو دارم که قراره یه سفر بره اهرام مصر. میدونه تهش هیچی نیست ولی بازم ذوق داره :))

با آرزوی سلامتی و سالی خوش

آخرین پست 97


فیلم متوسطی بود. نه کاملا غیر قابل تحمل و خشک به ت آمریکا نگاه کرد نه کاملا باز وو راحت با شوخی و مزاح بیش از حد. پاسخ های درستی به سوالات نمیده و رسالت فیلم هم چیز دیگه ای هست از طرفی ومی برای این همه طرح مسئله نمی دیدم که اگر میخواستن از القاعده، گواتمالا، زرقاوی، داعش و روابطشون با آمریکا بسازن آخرش یه سریال 100 قسمتی بیرون میومد. نه یه فیلم سینمایی بی سر و ته.

بازیگری مشکل داشت بخصوص بازیگر نقش بوش پسر دیگه سر لهجه و رفتارش نمیگم خودتون ببینید. از بیل خوشم نمیاد اما وضیفه خودشو تو این فیلم خوب انجام داد و احتمالا برای اضافه وزن داشتن تو این فیلم حسابی به زحمت افتاده.
دیک چنی رو از استند آپ رابین ویلیامز میشناسم اونجاش که جریان

شلیک تیر اشتباهش به همکارشو مسخره میکنه هنوز یادمه. اما از شخصیتش هیچی نمیدونستم. فیلم چند شوخی دیگه ای هم داره که نگرفته بجز آخریش که منو حسابی خندوند سر ترامپ و لیبرال ها. دفاعیه آخر چنی از خودش و حرف زدن با دوربین اوج افتضاح فیلمه واقعا ضعیف کار شده بدون استدلال بدون موضوع و با موسیقی متن سعی در احساسی کردن بیننده داره که موفق نیست. به هر حال فیلم کاملا ارزش یه بار دیدن رو داره و شمارو نا امید نمیکنه اما یک بار مصرفه و نمیشه انتظار بزرگی ازش داشت.

نمره من به فیلم 0.23 از 4 نمره

هر ساله برای عیدی های خاص نه معمولی بین افراد فامیل یک قرعه کشی انجام می دهیم نام هر یک از افراد نوشته شده و به ترتیب به هر کدام یک شماره اختصاص می دهیم. و کوچکترین عضو خانواده که معمولا 5 سال یا کمتر سن دارد شماره ها را به دلخواه انتخاب می کند و افراد برنده مشخص می شوند.

امسال اتفاق جالبی افتاد کودکی که شماره ها را می خواند تا 12 فقط بلد بود بشمارد و این عاملی شد برای این که کودکان دیگر هم شماره هایی را انتخاب کنند. تعداد شماره ها از حد مجاز فراتر شد. تصمیم بر این گرفتیم که به جای جایزه دادن به افراد گفته شده برعکس عمل کنیم و تعداد اعداد بیشتری را بگوییم و گفته شدگان حذف و باقی ماندگان جایزه بگیرند عده ای اعتراض کردند اما کمیته نظارت بر جایزه ها نظرش را به کرسی نشاند.

بعد از گرفتن جایزه ها تازه متوجه شدیم که افرادی اعتراض می کردند که از قبل با آن کودک هماهنگ کرده بودند شماره شان را بگوید و رکب سنگینی از این شیوه انتخاب خوردند. جایزه ها سرانجام بدون پارتی بازی به صاحبان اصلیشان رسید به خوبی و خوشی.


گونه ای بسیار نادر از پرنده

مرغ مقلد وجود داره که برای گذران زندگیش تفریح فوق العاده مفرحی رو انتخاب کرده.

اون با این که می تونه صدای رعد و برق، جاروبرقی، پیتر اشمایکل،

اره برقی، راه رفتن پای انسان یا هر صدای دیگه ای رو از

حنجرش در بیاره تصمیم گرفته با در آوردن صدای جفت حیونای دیگه اونارو گمراه کنه. و چه فلسفه قشنگی برای گذران وقت گیر بیار، بخند، زندگی کن، گور بابای بقیه.


در عمق فاجعه همین بس که سیل اصلی در یکی از شهر ها تلفات جانی نداشت قایقی برای کمک فرستادند 5 نفر از کمک کنندگان به آب افتادند و 2 نفر از آنها مردند. حال دچار مشکل بزرگ تر از اصل کمک کردن شده ایم و آن کمک را چگونه کردن است. خدایا نجاتمان ده.


کتاب جالبی از داستایوفسکی. بیشتر از داستان این بار روی مضمون تاکید دارد که به نظرم موفق هم هست. قسمت طلاق عالیست قسمت غرور هم بعد از طلاق جایگاه دوم را دارد. شاید نویسنده موقعیت روسیه زمان خود را تصور می کرده و این داستان را بر اساس آن می نوشته اما آگاه و یا ناآگاه حرف تمام کشور های جهان سوم را زده.

اقتصاد حرف اصلی داستان است اما چه اقتصادی؟ دستمایه طنز داستان اقتصادیست که به هر قیمتی حتی شده جان انسان ها می تواند برای یک کشور سود به بار بیاورد و در دنیایی که هر کس به فکر دیده شدن خود است از مرد خورده شده توسط کروکودیل تا زنش رومه نگار ها و حتی صاحب کروکودیل و ت مردان فقط و فقط یک آدم دلسوز است که هر کاری برای برگرداندن شرایط به حال قبل می کند به سنگ می خورد این شخصیت فوق العاده است و در داستان های گذشته روسی بی سابقه. در نهایت از (روح) داستایوفسکی بخاطر این کتاب خوبی که در عید خواندم تشکر میکنم.

نمره من به اثر 3.18 از 4 نمره


در میان انبوه نقدهای وحشتناک و تیزی که برای فیلم متری شیش و نیم پیچیده اند و در میان سیل منتقدانی که دانش سینماییشان از چغندر فرا تر نرفته و می گویند این فیلم یک پست رفت بسیار بزرگ برای کارگردان است دو منتقد

به شدت از فیلم تعریف کردند. بکنیدش سه نفر منتقد حرفه ای نیستم اما قطعا چیزی که دیدم از بهترین های سینمای ایران و صد البته تا اینجا بهترینشان از نظر من بوده. دلایلم را عرض میکنم موافق نبودید نبودید شاید شما خوشتان نیاید برایم مهم نیست آن چه که هست عوض نمی شود.

به شدت هر چه تمام تر خطر اسپویل

با اشکالات و بدی ها شروع می کنم.

صدابرداری و صداگذاری مزخرف بود به سعید روستایی پیشنهاد می کنم برود لحظه ای که یکی از آن ماموران داخل استخر می رود برای گرفتن ناصر را دوباره  ببیند دقیقا قبل از گذاشتن پا در استخر صدای آب می آید که فاجعه ای است تکنیکال.

یا در سکانسی که پلیس ها در اوایل فیلم دور هم جمع میشوند تا نقشه بپچینند برای گرفتن ناصر قبل آن صدای باز و بسته شدن سلول هایی که یکی پس از دیگری باز و بسته می شوند تا آن ها رد شوند واقعا بد بود حتی متوجه حرف هایی که میزنند هم نمی شویم چه برسد به داستان آن لحظه و . 

سکانس های اضافه زیاد دارد چندتایی می گویم باقیش را خودتان ببینید :

پدری که پسر خودش را میفروشد تا به زندان نرود و بتواند بازهم بکشد. به ظاهر درد را می خواهد نمایش دهد اما نمی تواند و موفق نیست. مخاطب های کمی حرفه ای تر نگاه ناصر را می شناسند و می گویند نگاه ناصر به آن بچه که گناه پدرش را در زندان قرار است به گردن بگیرد مانند نگاه ناصر به خواهر زاده اش است در زمان چرخ و فلک زدن مظلومانه. اما این نمایش کافی نیست حس ندارد و قدرت فهم برای مخاطب عام نمی آورد موفق نیست نه به خاطر تجربه نداشتن بلکه بخاطر بلد نبودن.

سکانس افتضاح بعدی جایست که وحید با پدر مادر و خانواده ناصر به دیدن او میایند تا اینجای کار البته اضافه نیست اما وقتی اضافه می شود که آخرایش کار به جنگ و دعوا می کشد انقدر شدید آن سکانس را می خواهد با موزیک و گریه و فریاد بالا بکشد که انگار نه انگار این متد برای تبلیغات بازرگانیست نه سینمای امروز و دیروز و کلاسیک

بازی های مصنوعی هم دارد معادی در بعضی سکانس ها فراز و نشیب کاراکتری دارد و نوید هم بیرون از زندان و مخصوصا جلوی قاضی کم لحن عوض نمی کند که این بدون ترس بودن صدا جلوی قاضی بد است. اما در بقیه سکانس ها به قدری خوب جبران می کنند که به روال عادی نمی توان اشکالی بزرگ از آنها گرفت. مخصوصا که چند پلان شاهکار بازی کردند.

مشکل دیگر الفاظ رکیک است می توانست روستایی در این مورد از واقعیت فاصله بیشتر بگیرد و دلیلی نداشت انقدر الفاظ سنگین و چند وجهی به کار بگیرد که بگوید شخصیت من بد دهن هم هست و . 

در این فاز می خواهم کمی از نکات خوب و قدرتمند فیلم بگویم تا بدانید چرا می گویم این فیلم بهترین تاریخ سینمای ایران است.

خوب:

بعد هنری بسیار جالب است بجز در صحنه ای که برای انگشت نگاری به زندان رفته است و دوربین از ف روی خشت دیوار شروع می کند تا به کله نوید برسد که من آن را افتضاح می نامم حتی اگر برای معرفی بافت دیوار باشد. باقی صحنه های هنر عالیست مخصوصا آن شات عالی داخه زاغه نشین ها که همه خانم ها در حال کشیدن داخل لوله هستند و پیمان می گوید بد نگذرد و چه جای خوبی کاشته شده آن دوربین پشت لوله.

بازی گری هم از نکات خوب بود واقعا شوکه کننده و رنج کشیده به نظر می رسید اما همان طور که قبلا گفتم مشکل هایی هرچند ریز داشت.

عالی:

نکات عالی را با جم و جور بودن داستان شروع میکنم در کمتر فیلم ایرانی همچین داستان قوی بدون وقفه ای می بینید و با این عظمت و فراگیری لوکیشنی هنوز روی یک اتفاق و حول آن می چرخد و آن اتفاق ناصر خاکباز است که قسمتی دنبال او قسمتی روال اداری و زندانی او و قسمتی روزهای آخرش پیدا می شود. این موضوع تقریبا منحصر به فرد است و از این بابت و فیلمنامه ای این چنینی از سعید روستایی تشکر میکنم.

از کشش و تعلیق بطنی داستان برایتان بگویم. همین که قرار است از هیچ صفر با اطلاعات به دست آمده از خرده فروش ها یکی یکی پیش روی کرد و به بالا رفت خود جذابیت فوق العاده ای دارد حالا این موضوع را بگذارید کنار اصل جذابیت و تعلیق داستان سر اتفاقات کوتاه و داستان های کوچکیست که بر سر پیمان معادی می افتد و او بر سر داستان می آورد و داستان سر ناصر میاورد و ناصر سر مای بیننده فیلم از این نظر عالیست. مخصوصا سکانسی که ناصر قرار است انبردست را به پا به سمت خود بکشد خیلی جا افتاده و خوب است.

حرف بعدی این که کارگردان کاراکترها را می شناسد نه بر اساس نقش فیلم بلکه بر اساس واقعیت که این فوق العاده به او کمک کرده و فیلم را جلو می اندازد. سکانس اعدام را بیاد بیاورد جایی که یکی از آن مافیای گردن کلفت از طناب اعدام ترسیده و شلوار خود را خیس کرده. من دقیقا این روایت را پارسال از کسی شنیدم که بعد از دستگیری یکی از سرکرده های مواد مخدر رشت او پای طناب اعدام شلوارش را خیس کرده. این مورد و موارد بسیار زیاد دیگری که تماما بر اساس واقعیت و در دنیای واقعی اتفاق افتاده اند به ما فیلمنامه ای خوب می داند که نام فیلم نامه را فیلمنامه غریزی می گذارم چون تاکید بر واقعیت های ریزی دارد که ممکن است در آینده و در ابعاد بزرگتر تکرار شوند و یک جور به غریزه خلافکاران بر می گردد تا داستان جدید.

از نورپردازی عالی فیلم نیز نمی توان چشم پوشی کرد کارگردان رنگ های مکمل را خوب می شناسد و از آنها به خوبی استفاده می کند سکانس داخل زندان و دستشویی نارنجی موید آن است از یک طرف بالای سر نوید نور نارنجی و از طرفی سلول آبیست که مکمل هم اند. شاید اشکال نورپردازی به ناتوانی درک کارگردان از کارکرد رنگ های سمی محدود شود اما تا همین قدر دانش کم در نور شناسی برای او و سینمای ایران غنیمتیست اساسی.

اما برسیم به نکات فوق العاده فیلم که در اینجا خود را از دیگر فیلم ها جدا می کند و حتی از نظر من می تواند در 100 فیلم تاریخ هم قرار گیرد:

فیلمساز درد را می شناسد هم درد پلیس که لنگ پاسخ دادن به دادگاه است و هم درد معتاد ها که خود آنان را بیمار می نامد.

آخرین و مهم ترین نکته فیلم را بگویم و تمام و آن این است که فیلم سبک دارد (خدای من سبک داشتن در این دورانی که امثال مثل فرهادی و بزرگتر از کوبریک ها برای به دست آوردنش به هر دری زدند و در نهایت موفق نشدند که هیچ جا هم زدند می دانید یعنی چه؟ میدانید هنری که در نهایت سبک کوبیسم را نهاد و تا قرن ها پابرجاست یعنی چه؟ میدانید ممکن است چند نفر در ایران و جهان از این سبک روستایی پیروی کنن؟ میدانید مکتب ساختن یعنی چه؟) سبک در ذره ذره فیلم هویداست کپی کاری در آن نمی بینیم کمی رگه هایش را در ابد و یک روز و فیلم کوتاه مراسم آقای روستایی دیده بودم اما اینجا طوفان به پا کرده قالب سبکش بر متد هنر در پس و داستان در پیش است شات های هنری عالی از لوله های معتاد خوابیده و پنت هاوس فلان قدر متری باعث نمیشود داستان از بین برود و داستان کار خود را جلو می برد اما این کار با زیبایی فیلم را از دیگر فیلم های ایرانی جلو می کشد انگار نه انگار که مدت هاست در سینما نشسته ای زمان برایت حل می شود مانند خوردن نسکافه که نمی دانی کی شروع شد و کی تمام شد. در کل قبل از مرگتان ببینیدش آنهم در سینما نه در پشت مانیتور و تلویزیون. آفرین به سعید روستایی و تیم سازنده اش.

نمره من به فیلم 3.07 از 4 نمره


فیلم متوسط رو به پایین و حتی به دلیل فیلمبرداری بد می توان گفت بدیست. بارها و بارها مدیوم شات را اشتباه می بندد و کارگردان زورش به بازیگر نمی رسد که بار دیگر سکان را برداشت کند و نتیجه اش می شود شات انباری که دیدید.

از سکانس اول که بطری را روی دست بازیگر اول مرد می بینیم تکان می خورد دائما از کادر بیرون و داخل می آید یا سکانس فرودگاه که کله بچه ها همگی زده شده این اشتباهات در حد آماتور است و قطعا کار فیلم را برای جز برترینها بودن کلاسیک خراب می کند.

بازیگری آنچنان بد نیست حس انتقال می یابد اما بیگ ددی همچنان تافته جدا بافته فیلم است نمی تواند به پای بازیگر نقش اول زن و بازیگر نقش اول زن برسد عشق را به زبان می آورد اما نشان نمی دهد جوری که می توان گفت حتی عشق را هضم نکرده چه برسد در پختگی عشق.

بیگ ماما افتضاست هم در شخصیت هم در بازی و هم در روند داستان. نمی داند غم درونش را چطور بعد از شنیدن آن خبر بد بروز دهد و قطعا جای چنین کاراکتری در سینما نیست.

پسر دوم و زنش هر دو بد اند اما زنش حس شخصیت درونش را بهتر بروز می دهد. دیالوگ ها را محکم تر می گوید و سنگین تر نگاه می کند.

بریک نقش یک الکلی را به خوبی در می آورد اما نمی تواند بر اساس داستان اصلی جلو رود و مجبور است مدام شاخه عوض کند.در طول فیلم کم آسمان به ریسمان بافته نمی نمی شود از ربط ماجرای هتل تا ماجرای غده و ماجرای رابطه بریک که بسیار بد و خفه کننده است تا جلو برنده داستان. درگیری خانوادگی هم مصنوعیست عظم جدی نمی بینیم علاقه ای برای از زیر بار رساند خبر فرار کردن هم نمی بینیم و فقط دیالوگ است نه تصویر شاید کتاب خوبی می شد.

نویسنده  از نیمه به بعد همچون بختک روی دور موقعیت و فضا و حجم بیشمار دیالوگ های بدون بار می افتد که حوصله را برد می برد و وقت را برای چیپس و ماست موسیر خوردن الکی کش میاورد.

خوبی های فیلم هم محدود است نورپردازی دکوپاژهای لوانگل و کمی هم اور شولدرهای بجا میزانسن هم خوب است اما نه عالی.

نمره من به فیلم 0 از 4 نمره


در میان انبوه نقدهای وحشتناک و تیزی که برای فیلم متری شیش و نیم پیچیده اند و در میان سیل منتقدانی که دانش سینماییشان از چغندر فرا تر نرفته و می گویند این فیلم یک پست رفت بسیار بزرگ برای کارگردان است دو منتقد

به شدت از فیلم تعریف کردند. بکنیدش سه نفر منتقد حرفه ای نیستم اما قطعا چیزی که دیدم از بهترین های سینمای ایران و صد البته تا اینجا بهترینشان از نظر من بوده. دلایلم را عرض میکنم موافق نبودید نبودید شاید شما خوشتان نیاید برایم مهم نیست آن چه که هست عوض نمی شود.

به شدت هر چه تمام تر خطر اسپویل

با اشکالات و بدی ها شروع می کنم.

صدابرداری و صداگذاری مزخرف بود به سعید روستایی پیشنهاد می کنم برود لحظه ای که یکی از آن ماموران داخل استخر می رود برای گرفتن ناصر را دوباره  ببیند دقیقا قبل از گذاشتن پا در استخر صدای آب می آید که فاجعه ای است تکنیکال.

یا در سکانسی که پلیس ها در اوایل فیلم دور هم جمع میشوند تا نقشه بپچینند برای گرفتن ناصر قبل آن صدای باز و بسته شدن سلول هایی که یکی پس از دیگری باز و بسته می شوند تا آن ها رد شوند واقعا بد بود حتی متوجه حرف هایی که میزنند هم نمی شویم چه برسد به داستان آن لحظه و . 

سکانس های اضافه زیاد دارد چندتایی می گویم باقیش را خودتان ببینید :

پدری که پسر خودش را میفروشد تا به زندان نرود و بتواند بازهم بکشد. به ظاهر درد را می خواهد نمایش دهد اما نمی تواند و موفق نیست. مخاطب های کمی حرفه ای تر نگاه ناصر را می شناسند و می گویند نگاه ناصر به آن بچه که گناه پدرش را در زندان قرار است به گردن بگیرد مانند نگاه ناصر به خواهر زاده اش است در زمان چرخ و فلک زدن مظلومانه. اما این نمایش کافی نیست حس ندارد و قدرت فهم برای مخاطب عام نمی آورد موفق نیست نه به خاطر تجربه نداشتن بلکه بخاطر بلد نبودن.

سکانس افتضاح بعدی جایست که وحید با پدر مادر و خانواده ناصر به دیدن او میایند تا اینجای کار البته اضافه نیست اما وقتی اضافه می شود که آخرایش کار به جنگ و دعوا می کشد انقدر شدید آن سکانس را می خواهد با موزیک و گریه و فریاد بالا بکشد که انگار نه انگار این متد برای تبلیغات بازرگانیست نه سینمای امروز و دیروز و کلاسیک

بازی های مصنوعی هم دارد معادی در بعضی سکانس ها فراز و نشیب کاراکتری دارد و نوید هم بیرون از زندان و مخصوصا جلوی قاضی کم لحن عوض نمی کند که این بدون ترس بودن صدا جلوی قاضی بد است. اما در بقیه سکانس ها به قدری خوب جبران می کنند که به روال عادی نمی توان اشکالی بزرگ از آنها گرفت. مخصوصا که چند پلان شاهکار بازی کردند.

مشکل دیگر الفاظ رکیک است می توانست روستایی در این مورد از واقعیت فاصله بیشتر بگیرد و دلیلی نداشت انقدر الفاظ سنگین و چند وجهی به کار بگیرد که بگوید شخصیت من بد دهن هم هست و . 

در این فاز می خواهم کمی از نکات خوب و قدرتمند فیلم بگویم تا بدانید چرا می گویم این فیلم بهترین تاریخ سینمای ایران است.

خوب:

بعد هنری بسیار جالب است بجز در صحنه ای که برای انگشت نگاری به زندان رفته است و دوربین از ف روی خشت دیوار شروع می کند تا به کله نوید برسد که من آن را افتضاح می نامم حتی اگر برای معرفی بافت دیوار باشد. باقی صحنه های هنر عالیست مخصوصا آن شات عالی داخه زاغه نشین ها که همه خانم ها در حال کشیدن داخل لوله هستند و پیمان می گوید بد نگذرد و چه جای خوبی کاشته شده آن دوربین پشت لوله.

بازی گری هم از نکات خوب بود واقعا شوکه کننده و رنج کشیده به نظر می رسید اما همان طور که قبلا گفتم مشکل هایی هرچند ریز داشت.

عالی:

نکات عالی را با جم و جور بودن داستان شروع میکنم در کمتر فیلم ایرانی همچین داستان قوی بدون وقفه ای می بینید و با این عظمت و فراگیری لوکیشنی هنوز روی یک اتفاق و حول آن می چرخد و آن اتفاق ناصر خاکباز است که قسمتی دنبال او قسمتی روال اداری و زندانی او و قسمتی روزهای آخرش پیدا می شود. این موضوع تقریبا منحصر به فرد است و از این بابت و فیلمنامه ای این چنینی از سعید روستایی تشکر میکنم.

از کشش و تعلیق بطنی داستان برایتان بگویم. همین که قرار است از هیچ صفر با اطلاعات به دست آمده از خرده فروش ها یکی یکی پیش روی کرد و به بالا رفت خود جذابیت فوق العاده ای دارد حالا این موضوع را بگذارید کنار اصل جذابیت و تعلیق داستان سر اتفاقات کوتاه و داستان های کوچکیست که بر سر پیمان معادی می افتد و او بر سر داستان می آورد و داستان سر ناصر میاورد و ناصر سر مای بیننده فیلم از این نظر عالیست. مخصوصا سکانسی که ناصر قرار است انبردست را به پا به سمت خود بکشد خیلی جا افتاده و خوب است.

حرف بعدی این که کارگردان کاراکترها را می شناسد نه بر اساس نقش فیلم بلکه بر اساس واقعیت که این فوق العاده به او کمک کرده و فیلم را جلو می اندازد. سکانس اعدام را بیاد بیاورد جایی که یکی از آن مافیای گردن کلفت از طناب اعدام ترسیده و شلوار خود را خیس کرده. من دقیقا این روایت را پارسال از کسی شنیدم که بعد از دستگیری یکی از سرکرده های مواد مخدر رشت او پای طناب اعدام شلوارش را خیس کرده. این مورد و موارد بسیار زیاد دیگری که تماما بر اساس واقعیت و در دنیای واقعی اتفاق افتاده اند به ما فیلمنامه ای خوب می داند که نام فیلم نامه را فیلمنامه غریزی می گذارم چون تاکید بر واقعیت های ریزی دارد که ممکن است در آینده و در ابعاد بزرگتر تکرار شوند و یک جور به غریزه خلافکاران بر می گردد تا داستان جدید.

از نورپردازی عالی فیلم نیز نمی توان چشم پوشی کرد کارگردان رنگ های مکمل را خوب می شناسد و از آنها به خوبی استفاده می کند سکانس داخل زندان و دستشویی نارنجی موید آن است از یک طرف بالای سر نوید نور نارنجی و از طرفی سلول آبیست که مکمل هم اند. شاید اشکال نورپردازی به ناتوانی درک کارگردان از کارکرد رنگ های سمی محدود شود اما تا همین قدر دانش کم در نور شناسی برای او و سینمای ایران غنیمتیست اساسی.

اما برسیم به نکات فوق العاده فیلم که در اینجا خود را از دیگر فیلم ها جدا می کند و حتی از نظر من می تواند در 100 فیلم تاریخ هم قرار گیرد:

فیلمساز درد را می شناسد هم درد پلیس که لنگ پاسخ دادن به دادگاه است و هم درد معتاد ها که خود آنان را بیمار می نامد.

آخرین و مهم ترین نکته فیلم را بگویم و تمام و آن این است که فیلم سبک دارد (خدای من سبک داشتن در این دورانی که امثال مثل فرهادی و بزرگتر از کوبریک ها برای به دست آوردنش به هر دری زدند و در نهایت موفق نشدند که هیچ جا هم زدند می دانید یعنی چه؟ میدانید هنری که در نهایت سبک کوبیسم را نهاد و تا قرن ها پابرجاست یعنی چه؟ میدانید ممکن است چند نفر در ایران و جهان از این سبک روستایی پیروی کنن؟ میدانید مکتب ساختن یعنی چه؟) سبک در ذره ذره فیلم هویداست کپی کاری در آن نمی بینیم کمی رگه هایش را در ابد و یک روز و فیلم کوتاه مراسم آقای روستایی دیده بودم اما اینجا طوفان به پا کرده قالب سبکش بر متد هنر در پس و داستان در پیش است شات های هنری عالی از لوله های معتاد خوابیده و پنت هاوس فلان قدر متری باعث نمیشود داستان از بین برود و داستان کار خود را جلو می برد اما این کار با زیبایی فیلم را از دیگر فیلم های ایرانی جلو می کشد انگار نه انگار که مدت هاست در سینما نشسته ای زمان برایت حل می شود مانند خوردن نسکافه که نمی دانی کی شروع شد و کی تمام شد. در کل قبل از مرگتان ببینیدش آنهم در سینما نه در پشت مانیتور و تلویزیون. آفرین به سعید روستایی و تیم سازنده اش.

نمره من به فیلم 2.67 از 4 نمره


اول از خوبی های فیلم می گویم.

شاتها قشنگ است رنگ عالیست طراحی دکور خانه تابلوها و حتی طراحی آشپزخانه عالیست. دغدغه خوب به تصویر می آید و بازیگری فراتر از سطح معمول خود بازیگران است و از نظر من در سطح بالاست مونتاژ قشنگی هم دارد زمانی که موتورش را می خواهد معرفی کند به زیبایی فیلم های قدیمی را در کنار هم قرار می دهد حتی راتاتویل را ک من دوسش دارم.

زوم دوربین هم در سطح بالایی است  می داند کجا زوم شود و کجا الکی به بازیگر نزدیکمان نکند. از تو شات ها هم خوشم آمد. چپ و راست کردن صدای فیلم را متوجه شدم و خوشم آمد. کتابی بودن فیلم هم بد نیست.

این شاتش هم که عکسش را برایتان این زیر آپ می کنم زیباست.

تخیلات نصف دوم فیلم افتضاست

موسیقی های ایتالیایی مورد استفاده سوپر افتضاست.

دیالوگ نویسی سوپر ابر افتضاست.

داستان فیلم و قصه سوپر ابر سوپر فوق سوپر افتضاست.

پایان ابر ابر ابر ابر ابر ابر ابر ابر ابر افتضاست.

و در کل فیلم ابر افتضاست.

نمره من به فیلم 0 از 4 است آقای کاوه صباغ زاده کار بسیار داری


فیلم متوسط رو به پایین و حتی به دلیل فیلمبرداری بد می توان گفت بدیست. بارها و بارها مدیوم شات را اشتباه می بندد و کارگردان زورش به بازیگر نمی رسد که بار دیگر سکانس را برداشت کند و نتیجه اش می شود شات انباری که دیدید.

از سکانس اول که بطری را روی دست بازیگر اول مرد می بینیم تکان می خورد دائما از کادر بیرون و داخل می آید یا سکانس فرودگاه که کله بچه ها همگی زده شده این اشتباهات در حد آماتور است و قطعا کار فیلم را برای جز برترینها بودن کلاسیک خراب می کند.

بازیگری آنچنان بد نیست حس انتقال می یابد اما بیگ ددی همچنان تافته جدا بافته فیلم است نمی تواند به پای بازیگر نقش اول زن و بازیگر نقش اول مرد برسد عشق را به زبان می آورد اما نشان نمی دهد جوری که می توان گفت حتی عشق را هضم نکرده چه برسد در پختگی عشق.

بیگ ماما افتضاست هم در شخصیت هم در بازی و هم در روند داستان. نمی داند غم درونش را چطور بعد از شنیدن آن خبر بد بروز دهد و قطعا جای چنین کاراکتری در سینما نیست.

پسر دوم و زنش هر دو بد اند اما زنش حس شخصیت درونش را بهتر بروز می دهد. دیالوگ ها را محکم تر می گوید و سنگین تر نگاه می کند.

بریک نقش یک الکلی را به خوبی در می آورد اما نمی تواند بر اساس داستان اصلی جلو رود و مجبور است مدام شاخه عوض کند.در طول فیلم کم آسمان به ریسمان بافته نمی شود از ربط ماجرای هتل تا ماجرای غده و ماجرای رابطه بریک که بسیار بد و خفه کننده است تا جلو برنده داستان. درگیری خانوادگی هم مصنوعیست عظم جدی نمی بینیم علاقه ای برای از زیر بار رساند خبر فرار کردن هم نمی بینیم و فقط دیالوگ است نه تصویر شاید کتاب خوبی می شد.

نویسنده  از نیمه به بعد همچون بختک روی دور موقعیت و فضا و حجم بیشمار دیالوگ های بدون بار می افتد که حوصله را می برد و وقت را برای چیپس و ماست موسیر خوردن الکی کش میاورد.

خوبی های فیلم هم محدود است نورپردازی دکوپاژهای لوانگل و کمی هم اور شولدرهای بجا میزانسن هم خوب است اما نه عالی.

نمره من به فیلم 0 از 4 نمره


بلاگ نویسی یه بدی بزرگ داره و اون وقته. هر پست میتونه بیست دقیقه تا چهل دقیقه وقت آدم رو بگیره. اگه موضوعی که داره پست میشه ارزش خاطره داشته باشه و یه جور دفتر خاطرات شه که خوبه اما اگه چیزی باشه که ما میدونیم و قراره بقیه هم استفاده کنن کسل کننده میشه. یکی دیگه از دلایل این که همه دارن از وبلاگ کوچ میکنن حتی قدیمی ها اینه.


گویند خری را به شاخه گل محمدی بستند. صاحبش برای ستردن گیاه دارویی به اطراف رفت. خر فریاد ها زد و صیحه ها درید. شخصی از صخره ها می گذشت و فغان را شنید. گفت: 

چه سازیم و درمان اینکار چیست 

بر این رفته تا چند خواهی گریست

خر پاسخ داد بانگ من از فرط رفته نیست از بهر اوست که مرگ را برایم زندگی کرده. مرد گفت:

لیکن کو فرار از بانگ مرگ نیست



ساده سازی چیزهای سخت فقط کار فاینمن نیست. دوستان در توزیع لینوکس هم زحمت می کشند و هر دفعه یک سیستم عامل ساده تر برای مخاطب ساده تر درست می کنند. از جمله این سیستم عامل ها شکره. اره درست شنیدید شکر همون شکری که تو چایی میریزیم هم میزنیم با نون و پنیر میخوریم.

شکر مخصوص بچه هاست. بیشتر روی یه مانیتور بزرگ که رو میزه و لمسیه نصب میشه. میتونن دیجیتال باهاش نقاشی کنند آهنگ پخش کنن با شخصیت های دو بعدی بازی کنند و حسابی به پرورش مغز در حال رشدشون بپردازن. همونطور که گفتم شکر بر پایه لینوکسه مثل عابر بانک امنیتش بالاست اما نمیشه ازش پول برداشت باید فقط تفریح کرد. هرکاری جنبه خوب و بد داره دستگاهای الکترونیکی هم مستثنا نیستن مخصوصا مادرا وقتی مداد و کاغذ میبینن دوست دارن بچه ها با اونا نقاشی کنن نه یه چیز دیجیتال. از طرفی کاغذ و قلم نیاز به قطع درخت داره و اینم فاجعست. در نتیجه بشر داره به سمت شکر شدن پیش میره و چیزی طول نمیکشه که ببینید کاغذ و قلم منقرض میشه. هر چند بعید به نظرتون برسه.


راجع به آدما حرف زدن چقدر سخته دستت میلرزه نکنه یه جا خطا کنی تعریف بی جا انتقاد بی جا نکنه ناراحتش کنی و. ایرانم که فرهنگش اخلاق حرفه ای نمیشناسه جنبه ها هم که همه مثل من پایین تا دلت بخواد. خلاصه حرف زدن درباره آدما اینجا مثل رفتن به جنگ بدون سپره.

احتمالا میدونید و خبر دارید

هولدن یه هو رفته الانم یه چند ماهی میشه خبری ازش ندارم شاید بقیه (مخصوصا رفقاش اینجا) بدونن چی شده. کسی که خیلیارو دوباره علاقه مند به وبلاگ نویسی کرد و خودشم از ایران بگیر تا عراق و روسیه طرفدار پیدا کرد. کسی که رک بود بعضی وقتا بقیه از جمله خودم می ترسیدیم بهش کامنت بدیم بعضی وقتا هم خیلی گرم و خودمونی انگار سالهاست داریم باهم حرف میزنیم. تو خیلی از مسائل شوخی نداشت حتی با قدیمیا. عقایدشم جالب بود از ت بگیر تا فوتبال و فرهنگ از بمباران حلبچه بگیر تا اتفاقات 88 از پست های جنجالیش سر انتخابات از تریبونی که داشت از عکس اتاقش که بدون اجازش رفت اینستا از زندگی شخصیش از روابطش از استخدامش از اسم های مستعار دانش آموزاش از اون پست که گفت پیامبر شدم از جایزه حقدو از دورهمی هاش که مو به مو مسائل مالی رو مثل ماشین حساب در میاورد همشون جالب بود و تک. هولدن با تمام بدیاش خودش بود خود خودش ادای کسیو در نمی آورد و بین رک ترین آدمایی بود که میشناختم.

زیرنویساش همیشه برام جالب بود یادمه مستند آقاش سلینجر و از رو زیر نویس اون دیدم یا بهتر بگم خوندم. از آهنگایی که گوش میداد متنفر بودم و هیچ وقت این فرصت پیش نیومد که بهش بگم با این سبک حال نمیکنم. کم کامنت میذاشتم براش. 
هولدن تو بیان یه چیز حدود 900 تا پست گذاشت گاهی وقتا با فاصله زیاد گاهی وقتا با فاصله کم گاهی وقتا واسه دل خودش گاهی وقتا برای تعدادی خاص گاهی وقتا هم واسه همه. شاید بشه گفت جزو 50 فرد تاثیرگذار تو زندگیمه و جالب اینجاست که هرگز ندیدمش البته برام مهمم نیست چه شکلیه من شکل واقعیشو دیدم. کاشکی برگرده و دوباره جنجال به پا کنه.
باقی بقا رفقا

کتاب را باز می کند پیش خود می گوید از امشبمان که دیگر 2 ساعت مانده بگذار فردا کتاب را شروع کنم تا بتوانم آن را تماما در یک روز بخوانم. کتاب را می بندد و 35 سال است که قرار است آن فردا بیاید.

همه ما کم و بیش خصلت بالا را داریم بعضی می گویند یک خط کتاب که چیزی نیست بعضی می گویند یک صفحه کتاب و برخی نیز می گویند یک فصل چیزی نیست. اما تمام اینها چیزی هستند خط به خط آن ها نقطه به نقطه شان حرف به حرفشان

اگر این حروف به ظاهر کوچک کنار هم نبودند کتابی هم نبود دسته کم نگیرید شان تک تک آنها ارزشمندند. اگر وقت دارید 10000 تا از آن ها بخوانید اگر نه 300 تا و اگر باز نشد 20 تا نشد یک نقطه.

خدا می داند اگر لغت هایی که می گفتم قرار است بعدا کامل یاد بگیرم همان موقع یاد می گرفتم الان چند زبان بلد بودم.

سرآخر این که انقدر دنبال کامل کاری نباشید مگر ناقص کاری چه عیبی دارد.


پست بعدی شماره 300 است به وبلاگ نویس فقید هولدن تقدیم می کنم و درباره او و هیولای درونش کمی می نویسم


قبلا از بد بودن تابستون گفتم از حس حالش متنفرم از گرمای هواش از این که هیچ راه فراری برای عرق کردن تو خیابون نیست. اما این دفعه میخوام از تاثیرش تو نوشتن بگم. تابستون مغز آدمو خشک میکنه بدجور خشک جوری که انگار ارتفاعات کلیمانجارو با کویر لوت جاشون عوض شده. هرچی زور میزنی یه چیز به داستان اضافه کنی یا حداقل شاخ و بال بهش بدی پیشرفت که نمی کنی اون چیزی که یادت بودم از یادت میره.

القصه تابستون برای من بیشتر از این که فصل کار باشه فصل زنده موندنه.


میخوام روزمره نویسی رو یکم تست کنم ببینم چطوریاست از همین پستم شروع میکنم خدا رو چه دیدید شاید مشتری شدم
امروز خیلی خوب شروع شد انتقام تمام بی خوابی هفته رو یجا درآوردم تا 10 صبح خوابیدم.
کمی از آموزش های چف جواد جوادی رو دیدم مخصوصا کوبیدشو که با ترفندها و هنر خاص خودش ساخته بود به نظرم خوبه آدم تو چیزای قدیمی نوآوری داشته باشه و اونارو مدام با شرایط روز آپدیت کنه حتی اگه اون چیز کوبیده سنتی باشه.
کمی نرد رایتر و کمی سین سینما (سینما سینز) دیدم یه ویدئویی که خیلی برام جالب به نظر اومد مال اشتباهات زیاد فیلم روم ساخته Tommy Wiseau بود که یه چیز حدود 1 میلیون خورده ای اشتباه ازش در آورده بود البته بیشتر جنبه فان فیلم رو گرفته بود تا اصل قصه اما هرچی بود

کلی باهاش خندیدم.

همچنین امروز اومدم یه تخم مرغ درست کنم سر خورد از دستم ریخت تو ظرفشویی و رفت.
کمی هم زبان خوندم داستان رد کلیکو و بیشتر از هر چیزی ورزش کردم.

 ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود 

 نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود 

 زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل 

 زین پس چو نباشیم همان خواهد بود 

هیچ فکر کردین اگه نبودیم چی میشد؟ قطعا هیچی دنیا همینی که هست می موند. چند وقت پیش یه توئیت دیدم نوشته بود کهکشان در زمان زنده بودن شما و یه کپی از همون عکس با کپشن کهکشان بعد از شما به زبون بی زبونی گفت اگه باشید یا نباشید اگه مثل هیتلر یا چنگیزخان مغول فلان قدر آدم بکشید یا اگه مثل گاندی یا مخترع قلب مصنوعی فلان قدر انسان نجات بدید آخرش فرق خاصی نمیکنه حداقل تو عالم مادی و آدمای متریال گرا وضع همینه.
غصه دنیا رو نخورید آخرش که چی گیرم انتقامتو گرفتی در نهایت مگه چی میشه غیر این که جا برای انتقام بعدی طرف مقابل ایجاد می کنی. اگه یکم باهوش باشی میفهمی تهش از نظر مادی پوچ مطلقه و زندگی مادی اینجا جز هیچی بهت چیزی نمیده. یا باید بری تو یکی از ادیان و به زندگی دوباره در آخرت ایمان بیاری و یا تا آخر عمر استرس مرگ و پوچی رو تحمل کنی.

از بین تمام کارگردانان فراری از دکوپاژ که زمین و زمان رو بهونه میکنن که به خاطر فلان چیز (از استرس بازیگر، شرایط بد زمین، نداشتن ریل، نیاز به تغییر و) دکوپاژ نساختیم. به یکیشون خیلی علاقمندم. اون یکیم قطعا

John Wells هست نه اصغر فرهادی. دوربین جان به شدت میلرزه اما در جای مورد نیاز ثابت میشه هیچ وقت ادای این کارگردان تهیه کننده های جوجه رو در نمیاره که ما بودجه نداشتیم صاف میره سر اصل مطلب میگه وقت نداشتیم چون اصل کارش روی زمان زیاد سرگرمیه نه دریای پر عمق فلسفی.

سرگرمی جان برای ما از حرکته نه از معنی، معنی نه به معنای فهم کامل یک پلان که حتی شده برای من زودتر فهمیدن و بروز احساسات روی یک پلان هم کفایت میکنه اما دریغ از همون.

زیر دکوپاژ در روها به یک قاعده کلی اعتقاد دارن اونا میخوان با کمترین زحمت بیشترین بازده رو تولید کنن اونم محصولی که تو لحظه دیده میشه و زودم فراموش میشه شاید اگه ازتون داستان یکی از قسمتای فلان مجموعه تهیه شده به دست جان رو بپرسن نتونید هرگز به یاد بیارین با این که به دقت قبلا دیدینش ولی اگه درباره اودیسه فضایی کوبریک بپرسن مثل فرفره بپرین بالا و سریع داستان به نظر من نداشت شو بگین.

فرق دو اثر هم در اینه اودیسه بخاطر این اودیسه شد و موندگار برای نسل ها که هفته ها برای یک سکانسش نقشه دکوپاژی ریختن و عرق  اما برای آثار جان نهایتا بیست دقیقه و عمده وقت روی میزانسن و کنترل بازیگری گذشته میشه.

القصه امثال مثل جان پول شمارو میگیرن و سرگرمتون میکنن اما امثال مثل کوبریک میخوان فکر شمارو بگیرن و متحول بشین نه سرگرم. این تضاد بین مردم عام و خاصه که همیشه تاریخ مردم عام به دلیل دوست نداشتن کار کشیدن از مغز بردن.


بعضی ها داغشو دوست دارن یا همون (Some Like It Hot) فیلم بدیست هم در صنعت هم در کارگردانی و هم در ژانر کمدی. آن دو بازیگر اصلی مرد بی تشابه به لورل و هاردی نیستند اما در سطح بسیار پایین تری مخاطب را می خندانند. حرف فیلم بزرگ است این که به ن در این دنیا سخت می گذرد اما این حرف را نه بلد است به تصویر بکشد نه داستانی درستی دارد که با آن مخلوط کند وفقطمی خواهد با ایجاد پیچش و ربط دادن بی ربط ترین موضوعات به هم آن را کش دهد. تنها جیزی که در نهایت از کل فیلم باقی می ماند آن دیالوگ های نیمچه فلسفی فیلمنامه نویس است که البته در حد و اندازه یک شعار هم نیست چه رسد به داستان. سیر داستان و حل پازل گونه سکانس ها و پازل ها جذابیت و تعلیقی به ما نمی دهد و از آن دسته فیلم هایی است که مخاطب به راحتی می تواند وسط آن پاشود، به دستشویی سری بزند و یک ربع بعد با دیدن یک پلان همه چیز ندیده را ظرف چند ثانیه به دست بیاورد.

مرلین مونرو را  آورده اند که فقط بفروشد و اسم فیلم را هم این شکلی گذاشته اند که بفروشد وگرنه داستان ربطی به اسم ندارد و صد البته بازیگر انتخاب شده هم به کاراکتر نمی خورد. خاصیت پول و شهرت هالیوود خواه ناخواه گریبان جامعه بازیگران و کارگردانان آن زمان را گرفته بود و طبیعیست که کارگردانان بعد از دادن یک یا دو فیلم خوب از هنر به سمت پول حرکت می کردند در این بین بعضی به شدت سعی در نگه داشتن هردو یعنی پول و هنر کنار هم کردند که از جمله آنها ویلیام وایلر است که سر سوزنی موفق هم بود اما عمدتا خراب کرد و خراب کردند. راجع به داستان کارگاهی وایلر بعدا اگر عمری بود نقطه نظری می نویسم.

برگردیم به فیلم عموما جایگاه دوربین خوب است داخل قطار هیچ تکانی از بیرون نمی بینیم و قطار بدون کوچکترین تحرکی به هیچ وجه حسی ندارد و تا نکشیدن ترمز اضطراری تماشاگر را گویی فریب می دهد. سکانس تمرین افتضاح است بی دلیل صدای ساز را کم می کند تا کمی بتواند درون آن دو مرد را به ما نشان دهد که تا پایان فیلم نا موفق است. هتل بد نیست دوربین کادر های در عمق خوبی دارد نشستن و رومه خواندن به نظرم بهترین کادر کارگردان است. برای مخاطبی که فیلم کمدی را به ماهو کمدی می بیند یک کمدی با داستان چند وجهی غیر قابل درک است اما همین موضوع می تواند ارزش فیلم را نزد منتقدان رده متوسط و نه بالا بیشتر کند. اصولا منتقدان درجه بالا بجای عمق به دقت در حرف و روایت حال فیلم می پردازد و برای همین است که می بینید هرچه کلاسیک است در لیستشان اول و هرچه فلسفیست در لیستشان آخر است.

سکانس تعقیب آنقدر بد است که حس کمدی پیشکش حس درام را هم نمی تواند انتقال دهد دوربین به ظاهر قوی کارگردان تا جایی با آن دو بازیگر همراه می شود و بعد از آن ثابت می ماند و آن دو از کار خارج می شوند حال قرار است بعد از چند دقیقه که آن دو از چپ و راست وارد کادر شوند ما بخندیم که باید بگویم شات مضحک نیست حماقت کارگردان چرا

سکانس داخل کشی به شدت زیاد است و حرف درستی برای پیشرفت روایت نمی زند. در آخر بگویم این فیلم یک شاهکار کمدی نیست یک افتضاح صنعتیست.

نمره من به فیلم 0 از 4 نمره است با ارفاق



بازی های مرحله نیمه نهایی جام قهرمانان اروپا یا همان ( UEFA Champions League ) را کم و بیش دیدم بیشتر از فوتبال اینبار انگیزه ها بازی کردند انگیزه نباختن که به باخت رسید انگیزه بردن که به برد رسید و حتی انگیزه باخت با دو گل که با چهار گل به پایان رسید. بیشتر از این که جالب و باور نکردنی باشد خنده دار است.

چند دقیقه پیش آقای صدر از آن ور دنیا در فوتبال 120 گفت یورگن کلوب مرد تسلیم شدن نیست و روحیه جنگنده اش باعث شد بازی به شکل دیگری تغییر کند. تمامی لیورپولی ها همین بودند به دروغ می گفتند انگیزه نداشتیم و باور نمی کردیم این اتفاق بیفتد همه آنها ته دلشان باور داشتن منتها به زبان میاوردند که فوقش با یک یا دو گل ببرند. این حرف من را باور نمکینید دلیل میاورم اگر لیورپول با همان یک گل یا دو گل می برد و حذف می شد محمد صلاح چگونه با پیراهن خود در میدان می رفت با آن شعاری که در صورت باخت به یک فحش بزرگ برای لیورپولی ها می مانست تا انگیزه. نکند سینه خیز تا وسط میدان می آمد و آنها را در آغوش می گرفت که اشکال ندارد باز هم تسلیم نشوید.

می گویم لیورپولی ها امید داشتند چون خودم هم از زمان اوج گیر صلاح لیورپولیم چون در داخل خودم داشتم که در نیمه دوم گل دوم و سوم را میزنیم می دانستم در بازی تاتنهام هم قرار است در دقایق آخر اتفاقی بیفتد اتفاقی که همه منتظر آن اند. اتفاقی که فقط از انگیزه برد به دست می آید نه از انگیزه مساوی حریف و آن اتفاق هم افتاد.

فوتبال سطح یک دنیا درس بزرگی برای ما داشت این که برای پیروزی نیاز به جنگیدن داری نه تمام کردن بازی هر چه زودتر.


بهروز افخمی در یکی از مصاحبه هاش گفته بود در دوره حضور من در بهارستان یک مضوع بسیار مهم را فهمیدم و آن این بود که تصمیمات مهم کشور در این راه رو ها گرفته نمیشود. به عبارتی مجلس قانون گذار بر قانون گذاری تاثیر آنچنانی ندارد و بیشتر شبیه نماست تا آنچه بدان معروف است.

حال سوالی به وجود می آید پس اگر نماست چرا در زمان انتخابات کاندیدا های مجلس به همراه لیست های عریض و طویل شان از روی جسد و جنازه هم بالا می روند تا با تکرار خود حتی یک کرسی را هم از چنگ ندهند؟

جوابش قدرت است شخص بعد از رای گیری در داخل استان و حتی در خارج آن قدرت خوبی می‌گیرد. جوری که با یک زنگ رای دادگاه آن منطقه و ناحیه را عوض کند جوری که اقوام و فامیل خود را به صورت هویج در منطقه استحفاظی خود لوستر کند.

نمایندگی گویی به اسم خدمت به مردم و در عمل خیانت به مردم شده. آنها که خود را وکیل مردم می دانند حاضر نیستند حرفهایشان حتی از آن سالن سبز حتی بیرون رود چه رسد به گوش موکلانشان . آخر کدام موکلیست که صدای وکیل خود را نباید بشنود.

برگردیم به حرف افخمی که گفت تصمیمات مهم اینجا گرفته نمی شود کار اصلی نمایندگان هم این نیست( از نظر خودم رانت بازی و لابی گریست چه خوب چه بد. بله درست شنیدید رانت خوب برای پول کندن از مجلس در راستای استان و ناحیه خود همین قدر پست و ناچیز ). افخمی ادامه داد می ترسم روزی بفهمم تصمیمات اصلی را در جایی مثل وزارت خانه هم نمی گیرند که البته حرف خطرناکی است اما دور از واقعیت به نظر نمی رسد. به راستی نمایندگانی که علاقه بسیار برای خدمت صادقانه دارند چرا زمانی که پایشان به آن خانه نحس باز می شود می لرزد و دیار و زندگی خود را می فروشند البته بجز چند استان که بالاترین حجم بودجه کشور یک راست در جیب آن ها می رود و دو قورت و نیمشان باقیست. چرا قول هایشان فراموش می شود. چرا دیگر از مردمی که هر روز برایشان سخنرانی و وعده اشتغال می دادند یادی نمی کنند.

نکند هدفشان از نمایندگی چیز دیگری جز وکالت ملت است که در این صورت حق الناس عجیبی پشت گردنشان می ماند.


نقشه فرار یک به قدری بد بود که حالم در میانه آن بهم خورد. جز 15 دقیقه اول آن که کمی جذابیت کاذب آن هم برای مخاطب عام داشت جز مزخرف چیزی از آن ندیدم. نه تعادلی نه داستان منسجمی نه قهرمان درست حسابی نه ضد قهرمان خاصی گویی اکشنیست برای زیر پنج ساله ها.

بیشتر از این درباره بد بودن فیلم نمی گویم از همه متدها و مترهای استاندارد اکشن زمان خود سنگ فرس ها دور است زبان قادر به بیان افتضاح بودنش ندارم.

ما جمله ای به نام فیلم بد بود بازیگری خوب نداریم بازیگر خوب در فیلم خوب شکل می گیرد و فیلم بد هم می تواند بازیگران خوب را در گرداب خود غرق کند. از خودم بابت 2 ساعت هدر دادن عمرم برای این فیلم عذرخواهی میکنم.

نمره من به فیلم 0 از 4


  • تنها کارهایی به درستی انجام می شوند که روی آن ها تمرکز داشته باشید.
  • تمرکز تنها زمانی رخ می دهد که از موضوعات حاشیه ای دور و روی یک نقطه متمرکز باشیم.

از دو جمله بالا یک واقعیت تلخ را متوجه می شویم. نمی شود همزمان دو کار انجام داد و نتیجه خوب بگیریم باید حتما روی یک کار کار کنیم. مثلا همزمان یک ورزشکار بزرگ و یک عکاس بزرگ نمی شویم یا یک آشپز برگ و یک برنامه نویس بزرگ. و این موضوع برای خیلی ها دردناک است.

آیتمی را از مجموعه آیتم های مدیری در شوخی کردم به یاد می آورم که فردی آمده بود هم میخواست فوتبالیست بزرگی شود و هم بازیگر بزرگی آن لحظه خنده ام گرفت که چه خواسته دوری اما وقتی به خودم نگاه کردم فهمیدم به خودم خندیدم نه برای مشکلش که برای خواسته های خودم که از دو و سه کرده.


انیمه متوسطی است. دلیل گرفتن نمره بالایش و ایستادن در جمع صد اثر برتر ای ام دی بی را نمی دانم احتمالا ژاپنی ها و عاشقان انیمه ژاپنی که تعدادشان کم هم نیست با هم برای رای دادن به آن یورش برده اند که موفق هم بوده اند.

سنت ژاپن را به زیبایی به تصویر می کشد. فرهنگ جزو لاینفک هنر ژاپن است از نقاشی ها و پارچه ها تا سینما و انیمه همه و همه از فرهنگ تاریخ و بیشتر از همه سنت ژاپن وام گرفته اند و درباره آن حرف میزنند و یور نیم هم از این نظر مستثنا نیست.

عشق در این سبک هنر بیشتر از این که داستانی باشد موید نیاز است افرادی که عاشق می شوند انگار به غذایی برای خوردن می رسند و آنهایی که عاشق نمی شوند و نیستند گویی به دنبال غذا یا هر نیاز فیزیولوژیک دیگری هستند که البته بد است. فاصله گرفتن از متد داستان گویی بر پایه رخداد عاشقانه به ظاهر اتفاق خارج از کتاب میمونیست اما در عمل جز کسالت برای خواننده چیزی ندارد.

جزئیات زیاد فیلمنامه بد است. به قدری بد که بعضی موقعیت ها آدم می ماند به اصل داستان در حال اتفاق بی اندیشد یا به جزئیات های کلاس تصویر. بگذریم که در نگاه اول هر دو را از کف می دهیم.

از لازمه نانوشته هر انیمه ژاپنی شوک و اغراق زیاد است که نمیدانم چرا روی چنین چیزی تولیدکنندگان اصرار دارند شاید به خاطر مخاطب کودکشان است که نگاه این مدلی را از اوجب واجبات می بینند. با کوچکترین اتفاق عجیبی شخصیت های داستان وااااااا اییییی اویییییی را سر می دهند و از جدیت داستان به شدت می کاهند مقایسه کنید با تولیدات پیکسار می فهمید.

اثر به شدت کات می خورد شات از بالا و پاین چپ و راست کات می خورد که برایش چند سکانس خوب هم ساخته و تدوین هم در کلاس بالاییست اما سریع و پشت سرهم است و باعث می شود سریع از دست بدهم جای این که ببینیم و فکر کنیم.

جدال تکنولوژی و ثروت هم در نوع خود جالب است بی شک از اولویت های تولید چنین انیمه ای بردن مخاطب به ژاپن قدیم و سیر تحول آن به ژاپن جدید است که موفق هم بوده.

توکیو در داستان به مثابه یک رویا می ماند افرادی که در آن زندگی می کنند کار سنگین درآمد بالا اقتصاد خوب غذاهای درست حسابی و هزاران چیز دیگر دارند جز یک چیز و آن هم آرامش است. این بخش انیمه خوشم آمد که تنها یک خلال می تواند تمام آرزوها و رویاهای انسان را پاره پوره کند قبلا به آن توجه نکرده بودم و جالب بود.

یکی از جالب ترین چیزهایی که ذهنم را در این انیمه مشغول کرد زیر نویسش بود در واقع زیرنویسش فقط در زیر نبود در بغل و بالا و چپ و راست اطلاعاتی از ژاپن فرهنگ گفتار فرهنگ نوشتار و ترجمه آهنگ ها داشت که عالی بود چه بسا سکانس های زیادی را به برکت داشتن این زیر نویس خوب توانستم بفهمم وگرنه من کجا و فهم آن زبان خرچنگی کجا. خدا به زیر نویسورش یک در دنیا و صد در آخرت دهد.

نمره من به انیمه 1.12 از 4


متاسفانه ایران با 2 نقره و یک برنز و رده دوازدهمی کار خودشو به پایان داد که اگر کارشکنی انگلیس نبود می گفتیم فاجعست. همچنین در بخش امتیاز گیری بانوان ایران با 69 امتیاز دهم شدن و مردان ایران جز 10 تای برتر هم نشدن. در گذشته نه چندان دور ایران دو بار تونسته از نظر امتیازی قهرمان جهان بشه که به عنوان یه مخاطب حرفه ای تکواندو هر دوبارشو یادمه یه بارش که قبل از المپیک ریو داخل روسیه بود رو هرگز فراموش نمی کنم چه اختلاف امتیازی انداخته بودیم اما اون روزا دیگه گذشت و حالا باید به فکر آینده این ورزش تو ایران باشیم. خوشبختانه در زمینه پایه هنوز که هنوز از بهترین کشورهای جهان هستیم شاید بعد از کره دوم. تو هیچ کشوری انقدر تراکم باشگاه تکواندو بالا نیست. تو همین مسابقات دوتا پدیده داشتیم که تا فینال خودشون رو رسوندن این نشون میده تکواندو میتونه به روزای اوجش برگرده فقط کمی اعتماد نیاز داره.

از تارکوفسکی پرسیده بودند که توصیه ات برای جوانان چیست؟ گفته بود :

کسی که نتواند در تنهایی خود شاد باشد و لذت ببرد از زندگی لذت نمی برد جمع تا اندازه ای خوب است اما شادی اصلی فردی است. نمی توان تمام وقت را در جمع و گروه های دوستانه گذراند.

این جمله را بسط دهید به چیزهای دیگر مثل رشد کردن کسی که نتواند در تنهایی رشد پیدا کند در جمع . . بسطش دهید به آرامش، بسطش دهید به تلاش، بسطش دهید به مهربانی و . . نتیجه اعجاب انگیز است.


اخیرا یکی از اقوام دور ما که خارج از ایران زندگی میکنه و اتفاقا زندگی معقولی هم اونور داره اقدام به ساخت ساختمون داخل ایران کرده و گفته میشه میخواد برگرده. چندی پیش یکی از همسایه های ماهم که با زنش آلمان زندگی می کرد برگشتن ایران و اینها همه یک موضوع رو نشون میده که بهش میگن مهاجرت مع.

اولین سوال اینه وضع ما که تو ایران داره روز به روز بدتر از دیروز میشه و فوق العاده از نظر معیشتی دچار مشکلیم چرا باید آدمایی که از این خاک رفتن برگردن ور دل خودمون؟

واسه این سوال دو تا جواب وجود داره :

  • وضع اونجا آنقدرها هم خوب نیست، مالیات نصف پول و اجاره خونه و خوراک و پوشاک نصف دیگه پول رو می ه. آخر ماه یه پاپاسی هم ته دستشون رو نمیگیره و این کارو سخت میکنه
  • ارزش پول اونا با توجه به هزینه های زندگی داخل اروپا پایینه اما تو ایران این طور نیست و ارزش پولشون اینجا چند برابره میتونن به جای خرج کردنای اولیه زندگیشون اینجا رو انتخاب کنن
البته ادای دین هم هست ولی نه زیاد چون به هر حال این کشور کم چیزی ازشون نگرفته که بخوان پسش بدن.
اما مسئله اینجاست که نه اونور خوبه نه اینور حالا با این زندان بزرگ که اسمش دنیاست چیکار میشه کرد؟ این اولین باره که بیرون برای یه طیفی از آدما مشکل ساز شده. تک تک کتاب های روانشناسی مسئله رو داخل خود آدما می بینن و از خارج به عنوان یک موضوع کم ربط و شاید حتی بی ربط یا می کنن اما واقعیت این نیست محیط هم تاثیر میذاره.
القصه با یک مشت آدم در آینده ای نزدیک روبرو میشیم که از خارج مونده و از داخل مونده ان و داخل یک بند بزرگ به اسم کره زمین گیر کردن.

اخیرا ویدئویی پخش شده که دختر خانمی به همراه دوست (پسر)ش در حال ویراژ دادن در محله ای زدن به چند ماشین دیگه از جمله پرایدی که در اون فردی کشته شده و اون (نا)مرد هم بعد از انجام این تصادف زده در رفته. و خانوم از ماشین پیاده شده داد و هوار که چرا با ماشینم این کارو کردی چرا داغونش کردی و . بعد که پلیس اومد هم بهشون گفته بذارید من برم پول دیه شو میدم و چیکار به من دارید و. . خارج از این که مشخصه داخل کله این جور به ظاهر پولدارا چیزی به نام عقل نیست میشه یه چیز دیگه هم فهمید اینا چیزی به نام انسانیت هم ندارن اینارو ول کنید حاضر کل مردم بدبخت رو مثل چنگیزخان گردن بزنن و آخرشم پول دیه شون رو بدن.

بزارید یه استدلال هم وزن استدلال اون خانوم براتون بیارم تا بفهمید چقدر مسخرست. برفرض اسم اون خانوم و محل زندگیش مشخص بشه یه نفر بره آمار رفت اومد اون خانوم در بیاره و با یه نقشه حساب شده اونو تو بلوار کنار خونشون زیر بگیره و بکشه بعدشم پلیس بیاد بگه چرا کشتیش اونم بگه دیشو میدم مشکلی نیست اون وقت تمام قاتلای این کشور یه استدلال محکم برای قتلشون دارن اونم این که دیشو میدیم چیه مگه.

پ ن 1 : میخواستیم ریش همایونی را با موزر بزنیم دیدیم زیرش جوش دارد موزر را مضر دانستیم و دست نگاه داشتیم.


بازی slither-io به صورت افزونه ای قابلیتی داره به نام اتو پلیر یعنی مارتو میذاری رو حالت خودکار کامپیوتر خودش شروع به بازی کردن می کنه و خیالم راحته که به این راحتیا نمیبازه. این بازی اساسش روی حرص زدن طراحی شده و هر ماری طمع مس بیشتری داشته باشه خود به خود تو باتلاق خودش غرق میشه و میبازه اما کامپیوتر این احساس طمع رو نداره کم کم و با حوصله کار میکنه اصلا هم مهم نیست چقدر طول میکشه تا مارتو بزرگ کنه اون فقط یه چیز میدونه (که البته اونم براش تعریف کردن) "تحت هیچ شرایطی روی زندگیت ریسک نکن" آدمای زیادی دیدم که برای کنجکاوی هم شده ریسک کشیدن مواد مخدر سیگار و بدتر رو داشتن و تو باتلاق گیر کردن. آدمای زیادی میشناسم که حرص پول زدن و بعد از سی سال فهمیدن خودشون برده پولن نه برعکس و زندگیشون نابود شد. ای کاش برای ما آدما هم تعریف میکردن نباید رو زندگیمون ریسک کنیم چون فقط یه بار شانسشو داریم.


اراده یکی از مخوف ترین ابعاد انسانیست. روانشناسان متفق القول اند انسان بر اساس نیاز تعریف می شود شمایی که نیازتان تاپ شدن در دانشگاست یا احتمالا راضی کردن پدر و مادرتان خوب درس می خوانید و ربطی به اراده برای درس خواندن نیست. شمایی که نیازتان قهرمانی در جام رمضان فوتسال است با تمام وجود بازی می کنید و صحبتی از اراده نیست بسطش دهید به تمام موضوعات آنها می گویند اراده نیست انگیزه است اما کمی فلسفی تر می توان دید افرادی که کارهایی کرده اند نه برای دیده شدن نه برای تشویق نه برای پول و نه برای لذت. اینجاست که می گویم اراده مخوف است از آن کاری که می کنی هیچ نمی خواهی هیچ، حال می خواهد فداکاری باشد یا حمله انتحاری.


ارشیا توکلی بازیکنی که 63 دقیقه برای داماش تو اون دیدار تاریخی مقابل پرسپولیس بازی کرد همکلاسی دوران دبیرستان من بود راجع به فینال جام حذفی و حواشیش حرفی ندارم بزنم. از کلاس ما نخبه ورزشی کم نداریم صابر تبار تیم ملی بسکتبال رفت تو تکواندو چند نفر خوب داشتیم که مقامای کشوری آوردن و تو فوتسال هنوزم چند تا از بهترینای استانیم. سه شب پیش زمانی که داشتم بازی پرسپولیس داماش رو میدیدم یاد خاطرات دبیرستان افتادم یاد شوخی خرکیای تو کلاس، کاری کرد بودیم معلمای عربی استان جرات نکنن پاشون رو بزارن تو مدرسه ما از وحشت اسم کلاسمون. یاد دعواهای دسته جمعیمون یاد جملات معلم پرورشیمون که میگفت شما با این وضع هیچی نمیشین. ولی متاسفانه باید بگم شدیم و داریم روز به روز پیشرفتم می کنیم.

ارشیا وسطیه


کتابی را شروع کردم با نام نخل و نارنج از نویسنده ای که زیاد از او خوشم نمی آید یامین پور، تا اینجا که رسیدم بد نبود شاید مروری بر آن داشتم. عیدتان هم مبارک با یک روز تاخیر برای ایرانیان و دو روز تاخیر برای باقی مسلمانان. بگذریم
القصه داستان امروز روایت جالب استاد روانشناسی است از زمان حال، ربطی هم به روانشناسی ندارد اصل حرف جذاب است. گفت "تمام این حرف ها که می گویند در حال زندگی کن غلط است ما زمان حالی برای زندگی نداریم یکی گذشته است یکی آینده، حال سوخته است و تمام روشن نیست اگر می توانی آن را به من نشان بده اینجاست اینجاست یا آنجا. هر لحظه که می گویی اینجا سوخته است و جزو گذشته شده. از حال نمی توان لذت برد چون وجود ندارد این توهم انسان است"
در نگاه اول جملات تناقض سطحی از میلیون ها شعار تکراری واقعیت است. اما فلسفه نهان آن بیش از این است. آینده برای تو به این معناست که گذشته تو را بسازد این کار حال نیست اما هم زمان این گذشته توست که آینده را می سازد یک رابطه برگشتی بی برگشت.

آقای Eric Pickersgill یکی از عکاسایی که این روزا تو بازار آشفته عکاسی مستند برای خودش اسم و رسمی دست و پا کرده اونم به برکت حذف وسایل دیجیتال از عکسش و به واسطه

سینه به سینه چرخیدن خبر این اتفاق انقدر در حاشیه ها رفته که اصل قضیه رو فراموش کرده و مستندش الان تبدیل شده به تصاویری که خودشون با یه وسیله دیجیتال ادیت شدن و بر علیه دنیای دیجیتالن.

در مستند واقعیت را آن گونه باید نمایش داد که هست و هنر اینجاست چطور نمایش دهیم که هم داستان باشد، هم حرف دل و هم درد را به تصویر بکشد. این که کسی عناصر را حذف کند و با این ترفند بخواهد برساند ما همه حذف شده آنیم نه آن حذف شده من دیگر مستند نیست عین عکاسی خلاقانه می ماند که البته اگر در مسابقه ای از این نظر یعنی خلاقیت شرکت کند شانسی برای بردن ندارد چون در مقابل خلاقیت دیگر عکس های مسابقه کوچک است. ولی خودمان را گول نزنیم این شهرت برای یک آدم از روی خلاقیتش نیست نشان دادن واقعیت سخت است و واقعیت یعنی مستند با قبول تمامی شرایط آن نه حتی حذف یک المان.

اگر بخواهم کوتاه بگویم عکاس خوب پشت فتوشاپ عکاس نمی شود پشت دوربین است که می تواند درد واقعی دنیای دیجیتال که روی انسان هاست نمایش دهد.


چند روز پیش

آبه نخست وزیر ژاپن اومد تهران. نکات سفرشو خودتون بهتر میدونید اما تو این چند روز هرچی خوندم تو خبرگزاریا درباره این بوده که آقای آبه به چه دلیلی اومده و قراره چی رو از ایران بکنه ببره. حتی یکی هم به پیشرفتی که قراره ایران از این روابط ببره نپرداختن البته تا اونجا که من دیدم.

حتی چندتا از خبرگزاریا مثل اسپوتنیک به دلایل ی مثل آشتی ایران و آمریکا و دیدار مقامات دو کشور  اشاره کردن ولی کوچکترین نشونه ای که قراره برای ایران این کشور رو به جلو باشه اصلا و ابدا نگفتن. قبلنا مردم فقط به مسئولین خودمون بدبین بودن ولی امروز تبدیل شده به مسئولین جهان جوری که فکر میکنن قراره همه سرمون کلاه بزارن.

میدونستم آقای کوبریک در عکاسی هم دستی دارن. در مصاحبه اسکورسیزی درباره کوبریک یه بار دیگه این موضوع رو شنیدم و دیگه لازم شد یه سرچ کوچیکی بکنم ببینم عکساش چطورن. از طرفی برای یک کارگردان که الهامش برای فیلمسازی میتونه از یک عکس شروع شده باشه پنهان کردن اون عکس کار ساده ای نیست اونم از چشم میلیون ها طرفدارش در جهان. چند کتاب خوب از عکساش پیدا کردم و دیدمشون و الان قطعا میگم کارگردانی کوبریک با تمام مشکلاتش هزار برابر بهتر از عکاسی شه. مستند هایی که میگیره عمدتا ساختگیه و تعداد کمی عکس واقعه خوب داره که قابل قبول اند. تعداد عکسایی که گرفته بر خلاف انتظارم زیادن و معلومه سالیان زیادی از عمرشو پای دوربیناش گذرونده.

عکاسی کوبریک عمدتا به عکاسی خیابونی خلاصه میشه و کادر بندی دوربین عکاسیش شباهتی به کادر بندی دوربین سینمایش نداره. کوبیریک تو عکاسی مستندش بیشتر سعی میکنه حس و حال افراد رو به تصویر بکشه و نه لحظه خاص اگر همین الا تو گوگل عکساشو سرچ کنید و بینید هیچ اتفاق خاص و لحظه بخصوصی مثل افتادن گربه از درخت پریدن بچه از نیمکت پارک یا امثال این جور چیزها رو نمیبینید عوضش تا دلتون بخواد آدم در حال چرت زدن، خوندن، قدم زدن، سیگار کشیدن، بغل کردن، غمگین و افسرده میبینید. این دقیقا نقطه مقابل فیلماشه که روی داستان سوارن نه زندگی روزمره.

در مورد الهام گرفتن از عکساش تک و توک میشه در فیلم غلاف تمام فی و ویتام شاتهای بالای زانوی مشابه دید ولی این موضوع که چرا شاتهای داخل ویتنام رو شبیه شاتهای داخل خیابون های آمریکا گرفته چیز عجیبیه چون ربطی به هم ندارن. و جز اون شباهت دیگه ای تو فیلماش و عکساش نیست.


دو مینی سریال دیدم هر دو پنج قسمتی هر دو قابل قبول و خوش ساخت و هردو دارای اشکالات زیاد در فیلمبرداری و دکوپاژ. درباره چرنوبیل از زمان دبیرستان (10 سال پیش) چیزهای زیادی شنیده بودم مخصوصا صفحه ای در فیزیک اوهانیان که به تفصیل شرح اتفاق و ماجرای آن حادثه را داده بود را به خوبی به یاد دارم اما مینی سریالش ذره ای به واقعیتی که اوهانیان در فصل فیزیک هسته ای شرح داده بود شباهتی نداشت که نداشت بیشتر سعی در گیج کردن مخاطب برای نفهمیدن طرز کار یک راکتور آب سنگین را داشت. تا به امروز رمان جنگ و صلح را هم نخواندم و با دیدن سریالش قطعا اگر عمری بود به سراغش می روم جالب آن که مخاطب خاص پسند است و از ریتم دیوانه وارش که گاهی اینقدر کند هست که خوابت می گیرد و گاهی انقدر تند که گیج می شوی بیشتر از داستان تقریبا یکنواخت چرنوبیل خوشم آمد.

می گویند جنگ و صلح به شدت از رمان تولستوی عقب است و قدرت داستان تولستوی صدها برابر مجذوب کننده تر، رمان را نخوانده ام و در این باره نظر نمی دهم اما شات های این سریال که به همت بی بی سی پخش شده دست کمی از توصیف های نویسندگان روس ندارد. ماجرایش هم همیشگی است همان بازی برای رسیدن به قدرت و رقیب عشقی اینبار با رقتی متفاوت. عنصر زیبایی برای ن و مردان در داستان به شدت تاثیر گذار است و اتفاقات حول این محور می گذرد قطعا داستان پر مغزی پشتش است. با این حال به دلیل دکوپاژ افتضاح نمره من به این اثر 0 از 4 است.

اما چرنوبیل که به نظر می رسد اچ بی او به هر چنگ و دندانی شده می خواهد جذابیت ایجاد کند و مخاطب را در این داستان پر تشع شو با شعارهای قلمبه سلمبه همچون دروغ چه تبعاتی دارد، دروغ بد است، دروغ اخ است، هر که دروغ بگوید از سگ کمتر است و. بی دفاع کند موفق بوده حداقل تا حالا که رنک یک دنیا را گرفته اینطور به نظر می آید.نظر من این است که اصل داستان خیلی جذاب تر از آن است که شخصیت خیالی فیزیکدان زن به آن اضافه کنند اما نظرشان این بود. ادای دین به حداقل 30 دانشمندی که در این پروژه در شوروی تا پای مرگ رفتند هم انجام نشد و در نهایت حتی اسمی از آنها هم نبردند. به هر حال اما پوسته سریال جذاب بود و کلافش شمارا به دیدن یک بند آن تا آخر سوق می دهد.بهترین که چه عرض کنم در بین 10 مینی سریال لیست من هم قرار نمی گیرد. با حلوا حلوا کردن یک سریال متوسط به بهترین سریال تاریخ برایم تبدیل نمی شود. به دلیل دکوپاژ متوسط رو به پایین نمره من به این اثر 0.4 از 4 نمره.



دو هفته ای بود نخل نارنج رو شروع کرده بودم و امروز این کتاب هم تموم شد چسبید به موزه کتاب ها و خاطرات من از اون ها. اگر 10 سال دیگه از من بپرسن اون سالی که رامبد رفت کانادا رو یادته من یاد این کتاب میوفتم یا اگه درباره صدرنشینی تیم ملی والیبال حرف زده بشه به این کتاب فکر میکنم چون تو این دوره و این اتفاقات ذهنم درگیر این کتاب بوده. بهترین جمله کتاب از نظرم"هیچ قضایی ادا نمی شود. حتی اگر تکرار شود." هست و فلسفه این که راه دقیقی برای جبران گذشته نیست و باید آینده رو ساخت بود. اما همین موضوع هم بهش کم پرداخت شده و نویسنده هم که قبلا هم گفتم من ازش خوشم نمیاد این شخصیت رو بیشتر از روی کرامات و عمل و. و کمتر از روی منطق و استدلال و فلسفه بررسی کرده. از اشکالات عمده دیگه آخرشه که به وقایع بعد از مرگش نپرداخته و به یک پاراگراف بسنده کرده که جای کار بسیار داشت.

شیخ مرتضی انصاری

هیچ کتابی رو انقدر آروم نمیخونم اما این یکی اینجوری شد کمی بخاطر امتحانات کمی بخاطر اتفاقات و حاشیه اطرافم اما از میلی که برای شناختن شخصیت مرتضی انصاری از موقعی که کتاب به دستم رسید داشتم کم نکرد. شاید حالا کسی از شناسنامم و این که شیعه چه شاخه ای از دین اسلامه سوال کنه جواب خوبی براش داشته باشم البته احتمال این که راضی بشه کمه اما من رو به شدت راضی کرد با منطق درست.

افرادی که در اون حد و مقام هستن برای رهایی از شیطان و نفس یک سری سختی ها به خودشون میدن برای هر کسی هم متفاوته مثلا شخصی بود که مدت زیادی سرپا می ایستاد و شخصی بود که در زیر زبونش سنگ میذاشت و موقع بیجا حرف زدن زبانش رو با دندوناش فشار میداد تا دیگه حرف نزنه اینجوری اسب سرکش نفسش رام می شد شیخ مرتضی انصاری هم یکی از این ها داشت. به جایی تکیه نمی داد در موقع نشستن. سعی کردم امتحان کنم ببینم چقدر سخته نتونستم خیلی سخت بود حتی سخت تر از 6 ساعت دویدن زیر آفتاب که من سابقش رو دارم.


سوال بزرگی از یک عکاسه این که چه عکسی باید رنگی باشد و چه عکسی سیاه و سفید. بطور کلی میشه گفت تمام عکس ها قابلیت عرضه شدن سیاه و سفید رو دارن حتی اگه اون عکس طبیعت فوق العاده چند رنگ پاییزی در یک جنگل باشه این مسئله رو آدامز تایید کرده و بعید میدونم در بین حرفه ای ها هنوز کسی بعد از 100 سال بهتر از اون طبیعت رو در قالب عکس ارائه داده باشه. اما برعکسش فرق میکنه در ذات و در عمل رنگی زمانی میشه گرفت که رنگ حواس رو پرت خودش نکنه و یا اصل عکس به سمت زیبایی بصری بره تا اون چیزی که ما بهش میگیم واقعیت مستند.

طبق این حرف میشه گفت تمامی مستند ها باتوجه به این که قرار نیست زیبایی ظاهری داشته باشن و زیبایی خودشون در داستانه باید سیاه و سفید باشن و رنگی معنا نداره. خوب تا حدود زیادی این حرف درسته و مثال نقضی نمیشه براش پیدا کرد تمامی مستند بگیرهای تاریخ سیاه سفید می گرفتن(منظورم عکاسان درست است نه بعد از اومدن فول فریم رنگی وضعیت یکم در تاریخ عکاسی تغییر کرد افرادی بودن که با بهانه رنگ می تونه هم زمان یه زیبایی بصری به حرف هنری بده اونو به عنوان نگاتیو رسمی شناختن و سیاه سفید شد براشون یه تفریح.

عکاسان معتقد به فرم ولی همچنان مسر به سیاه و سفید گرفتن بودن اونا رنگ رو یه فرزند نه داخل مستند می شناختن و به جای این که پیشرفت علم دربین سازیو با آوردن رنگ جبران کنن دنبال بالا برن کیفیت فریم سیاه سفیدشون بودن که هاسل بلادهای قطع متوسط مونو نتیجش بود. بعد از سال ها همچنان این قضیه ادامه داره و الان که دارم باهاتون حرف میزنم اونا با بالاترین کیفیت دوربین های دیجیتال اول عکس رو رنگی میگیرن و بعد از اون با نرم افزارها و یا خود دوربین سیاه و سفیدش می کنن.برای همینه که میبینید در مسابقات عکاسی از بین تمامی بخش ها تک رنگ بالاترین رقابت رو داره و اصیله.

اگه از من بپرسن کدوم رو ترجیح میدم میگم اگه همزمان دو نمایشگاه عکس بود یکی تک رنگ و دیگری رنگی قطعا تک رنگ رو انتخاب می کنم.


امروز تولد کیارستمی بود من هم به سبک ما ایرانی ها که بعد از مرگ هر کسی آن را قهرمان می کنند می خواهم قهرمانش کنم هرچند بعید می دانم در صورت زنده بودنش کسی تولدش برایش مهم می بود و به او این گونه که هست تبریک می گفت حتی خودم. بگذریم کیارستمی چهار شاخصه اصلی دارد که باقی کارگردانان کم و بیش ندارند :

  • فیلم هایش لطیف است~ به ندرت داد و هوار و از غوغای زندگی در آن نشان می داد.
  • به زیبایی بصری بیشتر از زیبایی داستانی می پرداخت.
  • سبک خودش را داشت~ هرچند زیر بار نمی رفت اثر ها هیچ کدام اصل نیستند حالا از هرکه می خواد و هر چه می خواهد باشند.
  • دنیاهای کوچک را می شناخت~ از کودکی هفت ساله که دفتر مشق دوستش در کیفش مانده تا جوانی عاشق و آس و پاس. همه را گویی زندگی کرده بود.

در یکی از مصاحبه های تصویریش در پاریس شنیدم که می گفت دوست کارگردانش از او اجازه گرفته تابلویش را در فیلمش به کار گیرد و به همین منظور برای او ایمیلی زده و او هم با کمال میل اجازه داده. بعد که آن فیلم را دید دوستش از او پرسید تابلویت را دیدی کیارستمی گفت نه اصلا معلوم نبود نتوانستم تشخیص دهم کجای فیلم است. بار دیگر فیلم را دید این بار هم نفهمید و بار دیگر . در آن مصاحبه این نکته را اضافه کرد سینمای تند امروز با زدن تند کات به کات باعث از بین رفتن تحلیل مغز از زیبایی بصری شده. اتفاقات به قدری سریع در سینمای امروز می افتد که حتی نمی شود یک تابلو را در فیلم به آن بزرگی روی پرده سینما تشخیص داد. چه برسد به طبیعت و درختان و ابرهای آسمان.
بله آن دوستش تابلوی کیارستمی را در فیلمش به کار گرفته بود ولی چه به کارگرفتنی! این دقیقا برعکس فلسفه فیلمسازی کیارستمی بود. فلسفه ای که به مرور زمان از مرزهای ایران هم خارج رفت و به مرور همان زمان در داخل مرزهای ایران مرد.
کیارستمی فقط یک کارگردان نبود شروع کننده یک سونامی بود مثل زله توهوکو سونامیش را سال ها بعد در جهان می بینید.


سر آخر یک ساعت مانده به خواب افسوس آن را می خوری که چرا در طول ترم نخواندی؟ و با خدای خود وداع میکنی که اگر یک بار دیگر به تو فرصت زندگی در ترم را بدهد مثل اسب می خوانی. اما غافل از این که اگر هزار ترم هم بیاید و برود نه در طول آن و نه در عرض آن نمی خوانی مگر در دقیقه نود. این تقدیر نانوشته پیشانی بعضی هاست.


شخصی به نام جان هورتون کانوی که یک ریاضی دان هم بوده سال 1970 در محیط شطرنجی یک بازی اختراع کرده که مردم بعد ها اونو به نام بازی زندگی خودش میشناسن. تنها جای بازی که دست کسی که میخواد این بازی رو شروع بکنه هست قسمت اولشه یعنی یه تعداد مربع کنار هم به شکل سیاه رنگ می کنید و دکمه شروع رو میزندید. همین دیگه بعدش دست شما نیست هرچی هست بازی و قوانینشه که اون مربع هارو تکامل میده. حالا قوانین بازی چیه ویکی پدیا قوانین رو اینجوری نوشته:

  1. هر سلول زنده با کمتر از ۲ همسایه زنده، می‌میرد. (به دلیل کمبود جمعیت)
  2. هر سلول زنده با بیش از ۳ همسایه زنده، می‌میرد. (به دلیل ازدحام جمعیت)
  3. هر سلول زنده با ۲ یا ۳ همسایه زنده، زنده می‌ماند و به نسل بعد می‌رود.
  4. هر سلول مرده با دقیقاً ۳ همسایه زنده، دوباره زنده می‌شود.
میتونید

از این لینک برید خودتون آنلاین این بازی رو انجام بدین. از اونجایی که بعض اشکال ساخته شده داخل این بازی تا ابد قادرند تا مثل خودشون رو بسازند بحث پیرامونش خیلی زیاده مثلا گفته میشه اگه در محیط سه بعد بتونیم این بازی رو اجرا کنیم شاید باها بتونیم رباتی رو بسازیم که از نطر تئوری بتونه رباتی مثل خودش رو بسازه و اون هم این چرخه رو ادامه بده. یا باهاش بتونیم دلیل محکمی برای تکامل سلولی داشته باشیم. همین الان هم از این بازی در ریاضیات بیولوژی و اقتصاد کاربرد داره و روز به روز داره به کاربرداش اضافه میشه.

اگه این بازی رو تا حالا انجام ندادین حتما تست کنید خدا رو چه دیدید شاید شما یک شکل بی نهایت جدید اختراع کردین.




به کارگر زحمتکشی فکر میکنم که با دست های پینه بسته نزد خاوری رفته و با 18 هزار میلیارد تومن مجوز زدن بانکی را گرفته. آن هم چه بانکی، بانکی که هیچ بشری اجازه تاسیس آن را در ایران ندارد حالا هر چقدر که می خواهد پول داشته باشد. و اینک وثیقه ساخت ملکی که نامش ایران مال است در بانک خود سند همان ملک کرده. از این زیباتر چه می خواهید. ایران مال سالنی دارد از فرهنگ ایران با چوب بلوط برزیلی. توجه کردید بلوط برزیلی مبارک کارگران نجاری سائوپولو و رفقای ریو دوژانیرو. از لوسترهای ایتالیایی برایتان دیگر نگویم. کتاب های ماکت از هلند است. حتی پارکت ها راهم از آلمان آورده اند.

فیلم آپارتمان بیلی وایلدر در مجموع فیلم بدی نیست و قطعا یکی از شاهکارهای دکوپاژ سینماست. این فیلم دقیقا زمانی ساخته شد (اوایل دهه 60 میلادی) که تب فیلم رنگی ها که به برکت کمپانی های ژاپنی و سوئدی به فول فریم تبدیل شده بودن یکه تازی می کردند و با این شرایط خوب اسکار درو کرد.

فیلم رئال به معنی دردناک ارائه نمی شود و یک کمدی ریز در خودش دارد. از آن لحظه که جک لمون برای خالی کردن یک شب مجبور می شود به 3 نفر زنگ بزند بگیرید تا آن همسایه دکترش، واقعی نیستند اما حرف واقعی میزنند. حتی بعد از خودکشی چک های پشت سر هم پزشک هم بیننده را به خنده وا می دارد اما حد را نگه می دارد از کمدی ریز به ژانر کمدی سوئیچ نمی کند.

رئیس باکستر بارها و بارها او را در یک چالش اخلاقی نگه می دارد او همشه سرخورده می شود و نویسنده پایان بندی را بر اساس شکستن همین اصل رقم می زند که از نظر من مصنوعی از آب در آمده.

نویسنده برای این شخصیت بعد دیگری هم در نظر گرفته و آن بعد کار است. پیشرفت در کارش به اندازه ای برای او اهمیت پیدا کرده که حاضر است قید سلامتی خود را بزند. اما همین بت را زمانی می شکند که عاشق می شود و تمام محوریت داستان هم روی همین موضوع است "دوست داشتن"

رابطه زن و مرد اصلی داستان به خوبی درنیامد گویی یکی همیشه از آن یکی فراریست و در سکانس های پایانی هم نمی دانند چطور به هم برسند. اما با همه این ها نماهای باز وایلدر (چه اسم با مسمایی) داستان فیلم را به خوبی روایت می کند. از او غیر این فیلم داستان کارآگاهی را هم ببیند زیباست و در همین فاز عشق و اخلاق است.

نمره من به فیلم 1.05 از 4 نمره


سرگذشت زندگی بزرگ ترین دلالان مواد مخدر یکی از جذاب ترین داستان های قابل شنیدنه از پابلو اسکوبار و باندهای کوکائین کلمبیا بگیرید تا الچاپو گوزمان لوئرا و کارتلای مکزیکی از خرده فروشهای کف تهران تا تمساح خلیج و ح.ق هر کدوم داستان جالب و منحصر به فردی دارن که شنیدنش خالی از لطف نیست.

امروز یه گشتی تو نت زدم و زندگی چندتا از بزرگترین قاچاق چیای وطنی و حوضه خلیج فارسو خوندم. خودم فکر می کردم دیگه از تمساح خلیج که نباید بزرگ تر داشته باشیم یارو 2 هزار میلیار مستقیم تو حسابش داره با کلی باند و تشکیلات که فهمیدم از اون بزرگ ترم داریم.

میگن پلیس مبارزه با مواد مخدر سال 95 کسی رو دستگیر کرده که بیش از 200 خونه در تهران، کرج، مشهد، زاهدان و غرب ایران داشته. لقبش قورباغه مکرانه و نکته جالب بجز پول هنگفتی که داره و اتفاقا تمساح خلیجم یکی از زیر مجموعه هاش بوده، نحوه دستگیریشه.

میگن یارو قرار بوده توی عروسی دخترش شرکت کنه داخل یکی از شهرهای جنوبی کشور که نهاد های امنیتی ایران جریان رو میفهمن و با حمله به مراسم عروسی طرف رو میگیرن یارو موقع فرار سرش چادر نه میزاره اما پلیس هر جوری بود دستگیرش می کنه.

چند وقت پیش شخصی رو گرفته بودن که داشت چشن 700 می گرفت. منم مثل شما نمیدونستم جشن هفتصد چیه در ادامش خوندم قاچاقچیا بعد از رسیدن به 100 میلیارد دارایی جشنی به اسم جشن 100 میگیرن چون یارو دارایش رسیده بود به 700 میلیارد اسم جشنو عوض کرده بود :)) که گرفتنش.

سلطان کوکایین ایرانم تو پارتی 40 میلیاردیش گرفتن.

این موارد نشون میده یکی از مورد علاقه ترین شیوع های به دام اندازی دوستان قاچاقچی تو جشنه. حالا باقی دوستان جرات ندارن جشن بگیرن. از ترس این که بریزن وسط جشنشون و بکشنشون رو جوخه دار. پلیس خوب نقطه ای رو هدف گرفته عشق و حال دلالا. اینا این همه پول در میارن که تفریح کنن آخرش هیچی به هیچی باید همه رو بزارن و برن. واقعا زندگی عجیبی دارن.


نولان در اینترویوی رسمی هالیوود ریپورتر صراحتا گفت از کوبریک و اودیسه فضایی اون برای اینتراستلار تقلید کرده و ایده گرفته. توی نقدای دیگه به تفصیل اشاره کردم کوبریک هم حاصل مغز اینگمار بردمانه و بارها تو مکاتباتش با اون به موضوع الهام بخش بودن سینمای سوئد باهاش حرف زده. با این شمایل میشه نتیجه گرفت نولان حاصل غیر مستقیم فکر بردمانه هر چند با فرسنگ ها فاصله.
این زنجیره منو یاد زنجیره فلسفی مارکس، هگل، دکارت میندازه. اونا هم تقریبا هر کدوم پی ساختمون تفکرات نفر بعدی رو ساختن اما خوب اونجا چرخه به گونه ای دیگه بود و مرکزیت و معروفیت مستقیم رسید به مارکس جنجالی.

ای کاش این چرخه سه نفری بود. اما واقعیت اینه که اگه فکر دکارت رو ریشه یابی کنیم بعد از عبور از هزاران نفر میرسیم به بقراط محل تولد فلسفه یونان و قبل از اون هم حرف های دهن به دهن مثل پیروان کلبیه و حتی قبل از اون بودا. این ریشه از یه جایی به بعد از فلسفه خارج میشه و به انسان نخستین میرسه.
در سینماهم همین طور برگمان ریشه تفکری سینمایی و فلسفی مثل کانت و . تا جایی که به مردم عادی میرسه.
خدا رو چه دیدید شاید ما مردم هم همین الان داریم بنیان فلسفی صد سال بعد رو شکل میدیم بدون این که خودمون بدونیم.

فیلم خوبی بود ولی نه از نظر سینمایی. نگاه خاص به مسئله زاغه نشینی که پیش از این فقط در هند و کشورهای جنوب آمریکایی دیده بودیم این بار در لبنان. بدی فیلم در دکوپاژ بسیار بسیار افتضاح و داستان کلثوم به قمر وصل کرده اش بود و خوبی فیلم در بازیگری خوب کودک و جسارت مردانه اش خلاصه می شود که البته همین کم نکته ای نیست و جای تحسین دارد.

اولین فیلم لبیکی نیست ولی من برای اولین بار است کارش را دیدم. شاید اگر به جای وقتی که صرف ربط دادن بی ربط ترین مسائل مثل کودکان کار، کودکان مهاجر، قاچاق مواد، مهاجرین آفریقایی و فرار از کشور گذاشته صرف یادگیری کمی سینما میکرد فیلمش در لیست خوبهای پارسال بود.

طبق روال هر ساله جایزه های جهانی روی فیلم های تلخ دپو می شوند مخصوصا اگر تلخیش به نفع اروپا باشد و این فیلم هم بی نصیب نبوده. اما با این دکوپاژ لیاقت چنین جوایزی را قطعا ندارد.

مشخص است کارگردان شناخت خوبی از دنیای کودکان سن پایین ندارد و دیالوگ های آهسته زین که مختص بزرگ هاست و گاهی بدون کوچکترین حرصی زده می شود موید این موضوع هستند. در هر صورت فیلم لیاقت یک بار دیده شدن را دارد.

نمره من به فیلم 0 از 4 نمره


دنیا مثل یه ساندویچی میمونه که دادن میگن 1 ساعت وقت داری بخوریش. خوردی که هیچی نوش جونت اما اگه تو این یک ساعته نخوریش ازت میگیریمش میندازیمش دور حالا هر بهانه ای هم میخوای داشته باشی داشته باش. این که سیری این که استرس داری این که دندونت درد می کنه به ما ربطی نداره ما فقط اون یک ساعت رو میشناسیم بعد اون ازت میگیرنش هیچ کلکی هم این وسط وجود نداره بتونی یک ساعت رو بکنی یک ساعت و یک دقیقه.

دقیقا به ما یه عمر محدود دادن و باید ازش استفاده کنیم این که هزار تا بهانه داشته باشیم که اون رو تلف کنیم دلیل نمیشه مجاز به انجامش باشیم یا خودمون رو با این سوال که آخرش قراره چی بشه گول بزنیم. اگه استفاده نکنیم چشم به هم بزنی می بینی تموم شد و ازت میگیرنش.


آدما وقتی تخیل شون بیشتر از عقل و استدلال شون کار میکنه خطرناک میشن دست به جنگ می زنند، آدم می کشن، دروغ میگن، خودشون رو بالاتر از همه چی میبینن و از همه بدتر عاشق میشن.

پ ن 1 : نقد کوتاهی برای سرخپوست در دست تحریر است دیر یا زود.

پ ن 2 : آخرین پله از کتاب سلاخ خانه شماره پنج را میگذرانیم.

پ ن 3 : وقت آزاد زیاد و چالش 3 ساعت در روز زبان را به راه انداختم.

پ ن 4 : خبرهای خوب از کلاس میرسد گفته اند تا سه شنبه آینده قطعی می شود.

پ ن 5 : عجب سریالیست این بری، صد سرو گردن تا اینجای کار از چرنوبیل بالاتر بوده.


برگمان بیشتر از اون که بخواد در جای یک رئالیسم داستان خشن مواجهه با با مرگ رو روایت کنه در جایگاه یک رویا پرداز با این مسئله روبرو میشه.

توت فرنگی وحشی از معدود کارهایی هست که نمیتونم بگم خوبه یا بد چون بیشتر از سواد منه و کاملا فرمالیستی باید بهش نگاه کرد اما اگه بخوام اثر رو با هیچ چیز دیگه ای تو دنیا مقایسه نکنم فیلم در زدن حرف خودش برای مخاطب عام مشکل داره.

به عنوان یک بیننده انتظار دارم تمام ابعاد شخصیت اصلی -پرفسور- برام قابل فهم باشه که نیست. وقتی کارگردان سعی می کنه مرموز بودن فیلم رو از اعمال کاراکتر بکشه روی خود زندگی کاراکتر که نتنها باعث افزایش بی مورد تنش روی بیننده میشه بلکه به روند خود داستان هم آسیب میرسونه.

اما با همه این تفاسیر تنش روی بازیگر به خوبی پرداخت شده سکانس خواب و خراب شدن دنیا روی بازیگر و استفاده جالب از المان ها و نمادها توی سر تا سر فیلم نشون دهنده شن.

این فیلم برای مخاطب امروزی بسیار کسل کننده هست و توصیه به دیدنش نمی کنم مگر این که فیلم باز باشید. شاید ده سال دیگه که این فیلم رو ببینم نظرم دربارش عوض بشه ولی الان مثبت نیست.

نمره من به فیلم 0.7 از 4 نمره


درباره دکتر استرنجلاو یا همان چگونه یادگرفتم دست از هراس بردارم و به بمب عشق بورزم صحبت زیاد شده. خودم هم از طرفداران پرپا قرصش هستم هرچند میدانم اشکالاتی در تدوین اللخصوص تدوین های انتهایی داشته. از طرفی فیلم برای دهه شصته و نمیشه ازش انتظار یه تدوین میلی سکندی کامپیوتری داشت تنها کاری که تونستن انجام بدن تدوین فریم به فریمش بوده که بعضی جاها مثل لحظه باز شدن درهای بمب اتم هواپیما خیلی بد در اومده.

اما صحبتم اینجا و در این پست حول محور خود فیلم و قسمت های حذف شده اون نیست که اتفاقا بحث های جالبی در زمان خودش به راه انداخت و برای معدود دفعاتی کمدی زبان حال گرفت و اتفاقات حال دنیا رو نقد کرد (چاپلین در دیکتاتور بزرگ هم اینکارو انجام داد اما در عصر مدرن کمی عقب تر از زمانش بود) نیست. بلکه اصل صحبتم اینجا فقط درباره یک سکانس کوتاه در اواخر فیلمه درست جایی که خلبان هواپیما متوجه می شود در هواپیما برای تخلیه بمب ها باز نمی شود و نیاز به به حضور فیزیکی یک نفر برای باز کردن آن دارد.

دوربین طبقه طبقه با آن خلبان پایین می رود و با موسیقی این حس در مخاطب ایجاد می شود که یک عمر وطن پرستانه، ملی و فداکارانه در حال وقوع است اما ما میدانیم که دنیا قرار است با این اتفاق تمام شود و همه این ها مرثیه ایست برای مخاطب. کارگردان مدام کات هایی از پنتاگون به نیروی هوایی و از آنجا به داخل هواپیمای بمب افکن میزند و بررای اولین بار دیدن فیلم مهم ترین عنصر کشنده شخصیت جرج سی اسکات است. در کات بعدی خلبان و رهبر هواپیما را می بینیم که در پست بمب می نشیند بمب هایی که به تمسخر پشت آنها نوشته شده . جان عزیز خوش آمدی اینجا

Dr. Strangelove

نمی دانیم چه معنی میدهد اما حدس میزنیم اسم خلبان است و احتمالا برای همچین اتفاقی نوشته شده اند یعنی همه جوانب کار را دیده اند حتی اگر درهای هواپیما تحت هر شرایطی باز نشد.

نگاه اول ته بمب ها نوشته شده اند اما واقعیت آن سر بمب است نه تهش. خلبان بر روی بمب چپ می نشیند و شروع به دستکار تراشه بالای سرش می کند. تعلیق داستان چند برابر می شود کوبیریک بارها کابین را نشان می دهد و صدای خدمه که لحظه به لحظه می گویند نزدیک می شویم 6 مایل 4 مایل 3 مایل باعث ایجاد تعلق در مخاطب می شود.

کمک خلبان هدف را می بیند و بلند می گوید این خلبان کدام گوریست. دریچه ها باز میشوند و شلیک که چه عرض کنم رها سازی بمب اتم اتفاق می افتد. حالا از اینجا به بعد داستان جالب می شود خلبان اکنون دیگر غم و اندوهی در چهره ندارد برخلاف اندیشه ما خوشحال است که به آغوش مرگ می رود از طرفی کلاه کابویی خود را از سر برداشته و تکان می دهد دقیقا مثل گاوچران های آمریکایی . یک لحظه ب ایستید چرا گاوچران دلیلش برای من واضح است کوبریک تمدن آمریکا را نشان می دهد گاوچران و کشاورز آمریکایی آن سال ها نماد آمریکا بودند و امروز نیز هستند اما کمرنگ تر اما این حرف را به شکل جالبی می زند بمب نماد تمدن و خلبان نماد مردم حال آمریکاست. تمدنی که از گاو چرانی به بمب اتم چرانی رسیده است. اتفاق جالب تر در کمپوزسیون رخ می دهد کرومتکی شات تابلو است اصلا از 1000 متر می توان فهمید چه کروماکی تابلویی دارد شاید یکی از دلایل اصلی سیاه و سفید بودنش هم همین است اما مسئله در جایست که کروماکی نیست یعنی خلبانی که به تعوض زاویه دوربین کم کم از جلوی بمب و جلوی مخاطب به پشت بمب و پشت مخاطب می رود. با این تک نیک ریز ما کم کم از او دور می شویم و این یعنی یک ودای شیرین و نه درد ناک.

Dr. Strangelove

کوبریک تمام سعیش را کرده شیرین شود و این را از سکانس های بعدی که اتفاقا درون مایه طنزش را از آن گرفته می فهمیم. انگار مرگ بد نیست یا شاید بعد از انفجار هسته ای برای خلبان که همان نماد آمریکایی هاست زندگی کردن معنایی ندارد. انگار تمام سعی و اندیشه ما این بوده که به اینجا برسیم که بمب اتم مان نابود کننده ترین باشد و دشمنمان را  به هر قیمتی شکست دهیم. حالا که به اینجا رسیدیم احساس پوچی می کنیم و انتهای دنیا برایمان همان مرگ بدون غم است. نتها مرگ را بد نمی دانیم بلکه برای رسیدن به آن کلاهمان را نیز به نشانه شادی و خوشحالی تکان می دهیم و جشن می گیریم.

این سکانس استاندارد های سینمای فلسفی و هم چینین روش گفتگوی فیلم با مخاطب را مترها جابه جا کرد. در باره این سکانس زیاد نوشته اند و کوبریک که قبلش با برگمان مکاتبه ای کوتاه داشت حالا پیام روشنی برای او و اهالی سینمای فلسفی در فیلمش گذاشت.


فکر کردن سخته. درد داره. کار هرکس نیست. بعضیا فکر میکنن فکر میکنن اما همش خیاله. فکر کردن کیلومتر شمار آدم رو صفر میکنه باعث میشه همه پل های پشت سرت خراب شه. باعث میشه گذشته ی خودت رو زیر سوال ببری باعث میشه تازه متولد شی. واسه همینه بعضیا میترسن فکر کنن فقط میگذرونن با باورهای دیروزشون با باور های سال و دهه قبلشون.

گاهی وقتا فکر می کنم این بود چیزی که میخواستم. چقدر تو مسیرم کج شدم. چقدر خودمو گم کردم. چرا اینقدر عجله می کنم با این عجله ها قراره چی گیرم بیاد. اگه الان بمیرم. اگه الان برام یه مشکلی پیش بیاد که تمام زندگیم تحت تاثیر قرار بگیره.

گاهی وقتا فکر می کنم. دارم واسه کی زندگی می کنم. دارم از کی می ترسم. به کی پشت کردم. عقایدمو به زور تو سر کی دارم فرو میکنم.

گاهی وقتا فکر میکنم این دستایی که دارن می نویسن مال کین. از کی فرمان می گیرن. این منی که فرماندشونه از کی فرمان میگیره. اون چیز چرا فرمان میده خواستش چیه.

گاهی وقتا فکر می کنم.

پ.ن.1: همون طور که گفتم اینجا دیگه نمیشه عکس گذاشت و فقط متن های خاطرات یا دل نوشته میذارم در ویرگول صفحه ای باز کردم و اونجا اگه ریویو یا نقدی مد نظرم باشه میذارم.

اینجا کلیک کنید.

پ.ن.2: بری را تا آخرین قسمت آمده اش دیدم از اوایل فصل دو افت کرد ولی کماکان جزو برترین های دهه اخیر است.

پ.ن.3:آدرس ای ام دی بی ما

اینجاست. برای دوستانی که نمی دانند.

پ.ن.4: خداحافظ نقدهای بیان.


در زمان راهنمایی مدیری داشتیم نظری نامی که خدا حفظش کند آدمی مهربان و فهمیده ای بود. گویا سر صبح محکم به پشت یکی از بچه ها زده بود و آن بچه فحش رکیکی نثار مادر زننده کرده بود غافل از این که زننده مدیر است و نه یک دوست صمیمی. مدیر هم شاکی که بچه فلان قدر ساله را چه به این حرف ها تو خجالت نمی کشی و بچه را به شدت خجل کرده بود.

هفته بعد این اتفاق بر سر یک هم سرویسی افتاد و او هم فحش رکیک دیگری اینبار به خواهر نداشته مدیر داد و القصه. در پایان هفته دوم تاکتیک مدیر لو رفته بود و کل بچه ها از کم و کیفش به تفصیل آگاه بودند اما هر روز صبح همین ضربه محکم از پشت قربانیان جدیدی به خود می گرفت.

روز اول هفته چهارم در سه متری درب مدرسه درد عجیبی در ناحیه پشت به یک باره حس کردم فرض را بر این گذاشتم که خنجری خوردم برگشتم ببینم مدیر را دیدم ناگهان یاد ماجرا افتادم و حرفی نزدم. بعدها بچه ها که با تجربه شده بودن بعد از ضربه با لبخند به پشت نگاه می کردند حتی مانور هایی هم برای آمادگی ضربه ناگهانی برگزار می کردیم در همان صبح و در داخل مدرسه بچه ها ناگذیر بودند با درد وحشتناک لبخند بزنند و پشتشان را ببینند.


بچه بودم. شاید حدود 11 سالم بود. هر روز تابستونا برنامه این بود سر ساعت 5 همه بچه های محل تو کوچه همو ببینیم. هوای رشت به شکل وحشتناکی شرجیه و آدم کافیه یه جا وایسته تا بدون هیچ حرکتی شر شر عرق بریزه. یادمه تو اون اوج هوای گرم فوتبال بازی می کردیم. به قدری حال میداد و لذت بخش بود که حتی نمیتونید تصورش رو کنید.

هرکی مارو میدید میگفت این دیوانه ها دیگه کین تو این ساعت دارن دنبال یه توپ پلاستیکی میدوند. هیچ کس مارو درک نمیکرد. بازی ما تا پاسی از شب ادامه داشت. بعضی از همسایه ها از صدای ما آسی شده بودند. جالب اینجا بود هر کدوم از ماها باشگاه ورزشی هم میرفتیم. از فوتبال و شنا بگیرید تا بدمینتون و بسکتبال اما بیخیال کوچه نمی شدید. خیلی خوب بود خیلی

امروز داشتم ساعت 5 از کنار کوچه رد میشدم دیدم بچه ها تو زیر سایه یه ساختمون دوتا سنگ به عنوان دروازه گذاشتن خوب که دقت کردم دو نسل گذشته قبل اینا بازم بچه اینجا بازی کرده بودن و قبلشم ما بودیم. چقدر زود گذشت و کی بچه ها انقدر سوسول شدن که هروئینی مثل فوتبال خیابونی رو بجای زیر آفتاب تو سایه میکشن.

پ.ن.1: به دلیل پر شدن عکس های اینجا شاید یه وب سایت برای نقد و ریویو کتاب و عکس و فیلم و . زدم.


چندتا کوچه پایین تر از کوچه ما یه آقایی خواب میبینه پسرش تو تصادف مرده. از خواب بیدار میشه احساس بدی داره اما چیز دقیقی از اون خوابه یادش نمیاد هر چی فکر میکنه این خوابه چی بوده انقدر پریشونش کرده یادش به نتیجه نمیرسه. میره اداره میبینه رفیقاش درباره تصادف حرف میزنن متوجه میشه خوابه درباره پسرش بوده و باقی جریانات به زنش تو خونه زنگ میزنه و میگه اگه میلاد (پسرشون که 20 سال داشت) خواست بیرون بره اجازه نده. زنه میگه چرا؟ مرده هم میگه خواب بد دیدم دلم شور میزنه و ممکنه اتفاق بدی براش بیوفته. از قضا پسره همون روز با دوستاش قرار داره باهم برن دریا. میلاد اون روز تصادف نکرد اما همراه دوتا از دوستاش تو دریا غرق شد و مرد جسدشم همون روز از آب بیرون کشیدن. مرده واسه این که زنش حرفشو گوش نداده طلاقش میده. تو چند هفته دو تا آدم هم بچشون رو از دست میدن هم شریک زندگیشون رو میشن تنهای تنها به همین سادگی.


نیکلای گوگول را بیشتر با عنوان نویسنده کتاب یادداشت های یک دیوانه می شناسند اما داستان جالب دیگری دارد به نام دماغ. خواندن این کتاب را به همه آدم های دنیا مخصوصا کسانی که می خواهند دماغ خود را به دست تیغ جراح بدهند توصیه می کنم چرا که شاید به کل نظرشان درباره ارزش و جود دماغ و دست نزدن به آن عوض شود. فضای رمان دقیقا روسیه زمان نیکلای است و تنها قسمت نا واقعی ماجرا یک دماغ است. دماغی که از لای نون و بی هیچ دلیل مشخصی بیرون می آید و داستان خود را شروع می کند. ایوان شخصیت کلیدی و کاوالیوف شخصیت ناظر هر یک نماد سطح خاصی از مردمان روسیه اند.

گویی کاوالیوف که چیزی گم کرده و بار ها آن را می بیند اما باز از دستش فرار می کند همین مردمی هستند که در آرزوی رسیدن به آزادی در آن حال و هوای روسیه سعی در تغییر نظام حاکم را دارند و آن دکتری که قرار است دماغ را به جای چسباندن بخرد بخشی از جامعه که میخواهند با ثروت خود دهان مردم را ببندند تا بیشتر به عیش و نوش خود برسند.

نیکلای در این کتاب خود را به دیوانگی می زند و بیشتر از این که بخواهد ادای یک روشنفکر روسی را در بیاورد سعی در مردمی کردن هنرش که همان داستان نویسی است می کند.



 

در جایی می خواندم مخاطب امروز چه ویژگی هایی دارد. کم می خواند اما کم نمی داند همه چیز برایش سطحی است اما سطحش و سیع. مینمال تنها زبان انتقال برای اوست و اگر مینیمال را نتوانی همگامش کنی چیزی از هنر نمی فهمد. در بمباران اطلاعات است و شبکه های اجتماعی خط مقدم این بمباران. اگر در زمان های قدیم با یک سال کار به کتابی می رسیدی حالا با یک رفرش به آن می رسی -چه رسیدنی-

مخاطب جدید هنر را می شناسد بازیگر و نویسنده خوب و بد را تشخیص می دهد اما هنر را نمی فهمد و این خطرناک است -نه آن-

شاید چون علاقه ای به آن ندارد و شاید چون آموزشی به آن نداده اند. همچنان که با یک سردرد به سراغ فلان دارو می رود که بخورد و تسکین پیدا کند هرچند که آموزش پزشکی به آن نداده اند.

 

دنیای امروز دنیای تقابل تخصص بر عمومیت است. متخصین یک رشته در هزاران رشته دیگر آدم های عمومی اند - هزاران رشته را می دانند اما نمی فهمند-

می شناسند اما در سطحی به قطر نان لواش. می بینند و باور می کنند. می ترسند که شاید از بقیه کم بیاورند. شاید در این دنیای تاریک فراموش شوند. درست فکر می کنند.

اما رسانه هم این موصوع را به خوبی واکاوی کرده می داند چه بگوید چگونه بگوید و در چه زمانی زبان باز کند یا ببندد.

دنیای امروز دیگر دنیای قدرت کلمات و قدرت تایپ کردن نیست دنیای سرعت تایپ است هرچند بیل گیتس بگوید متن پادشاست.

دنیای امروز دنیای کتاب آرام نیست دنیای شبکه های سریع مجازیست.

پ.ن.1 روز روزگار برایم عجیب شده. دیر به دیر آپ می کنم خدایتان مرا ببخشد.


چه بخوایم و چه نخوایم هنر هر کشوری وام گرفته از فرهنگشه. تو نگاره های ژاپنی تا دلتون بخواد درخت بونسای ماهی کوی و. هست که نمادیه از تمدن چند هزار سالشون. مکزیک و اسپانیا هردو کشورهای اسپانیایی زبانند و از نظر فرهنگ زبانی بسیار خوب هم دیگه رو درک می کنن و به زیر و بم تعابیر زبونشون مسلط هستند پس هنرشون هم تا جاهایی نزدیک همه. از نقاشی، سینما، تئاتر تا موسیقی و معماری. این شباهت بین پرتغال و برزیل هم هست. بخش هایی از ایران به دلیل داشتن نژادهای مختلف مثل عرب و ترک با کشورهای همسایه احساس نزدیکی فرهنگی می کنن این احساس فقط تو فرهنگ و زبان نیست بلکه تو هنرم خودشو نشون میده. برای مثال ما چیزهای زیادی از فیلم تخم مرغ کاپلان اوغلو می فهمیم و آغلوهم بعد اومدنش به ایران میشینه کلی درباره مجیدی حرف میزنه جوری که اگه کسی نشناسه فکر میکنه اوغلو یه ایرانیه. زبان میتونه مردم رو خیلی به هم نزدیک کنه تا حدی که بتونن عمیق ترین احساساتشون رو باهم به اشتراک بزارن.


امشب ویدئویی پخش شد از دختری به نام گرتا که در سازمان ملل از محیط زیست گفت و از کشتار مردم توسط ثروتمندان و ت مداران جهان. اولین بار سخنرانیش را در یکی از همین شبکه های اجتماعی دیدم. قبل از لود شدن فکر می کردم که این همه تحصیل کرده محیط زیست این همه آدم دغدغه مندی که در این راه کشته شدند زجر کشیدند زندگیشان نابود شد چرا از آن ها یک سخنرانی در این باب نمی شنویم. چرا یک بچه ؟ به این نتیجه رسیدم شانتاژ خبری است نه بیشتر و چون کودکان معصوم تراند تاثیر بیشتری روی دیگران می گذارد. که همین هم بود عکس هایش در حال خوردن یک وعده ساندویچ که میزش پر از پلاستیک بود پاسخ همه چیز را به من داد. در روزگاری که کودکان آفریقا، یمن، میانمار و. در حال تکه پاره شده اند بعضی از کودکان اروپایی خوب جولان می دهند خوب.


سه ماه تابستان پشت پنجره راه پله ما گلی بود که پدر مادرم هر روز پرده آن پنجره را برای آفتاب گرفتن گل کنار می زدند و موقع شب زمانی که پنجره راه پله از پشت یعنی کوچه معلوم بود من مجبور بودم با شرایط سختی که دیده نشوم آن پنجره را ببندم.

امروز دراولین روز رسمی پائیزی با این که هوا اینجا بیست روزی هست پائیزی شده متوجه شدم آن گلدان گل مصنوعی دارد به قدری هم شبیه گل واقعی است که شناختش سخت است. دقیقا به یاد ندارم کی جای گل اصلی با مصنوعی عوض شد ولی این نکته را می دانم که مادرم با این ت مدتی مرا گول زد که هر روز پرده باز و بسته شود و زندگی داخل راه پله ما جریان پیدا کند.

از فردا زمانی که می خواهم پرده را بکشم جور دیگری به واقعیتی که از مصنوعیت وام گرفته است نگاه می کنم.


لبتابم رو بردم کلاس کار می کرد برگشتم خونه نمیدونم ضربه خورده بود چی شده بود دیگه تصویرش خط خطی شده بود. فکر می کردم خوابم آخه تو خواب از این اتفاقات زیاد برام میوفتاد ولی بیدار بودم. حالا خودمم تعمیر کار افت شخصیت داشت لبتابم خراب بمونه. پیش استاد تعمیراتم بردم گفت از فلت یا ال سی دیه از مین مطمئن بود خودمم مین رو چک کرده بودم سالم بود. حالا صحبت سر فلت 40 تومنی یا ال سی دی 800 هزارتومنی بود چند جای معروف تو رشت رفتم از پاساژ کسری که تخصصشون لبتابه تا بزرگمهر که تعمیر کارای خوبی داره. همه گفتن باید عوض شه و راه نداره ولی یه پسره راهنمایی خوبی کرد گفت گوشه هاشو فشار بدی تصویر خوب میشه. تو این رنجم مانیتور استوک نبود قیمت کنم.

خلاصه تونستم با فشار و نور صفحه تصویر رو به سختی برگردونم اما تو نور پایین برفکی میشه هنوز و باید با نور زیاد باهاش کار کنم.این پایان بد بختی ها نبود گوشیمم مدتیه زود به زود به مشکل می خوره از دکمه پاورش بگیرید که همین چند وقت پیش بازش کردم درستش کردم تا الان که دوربین جلوش خراب شده. دیگه باید به فکر یه گوشی خوب باشم ارزش نداره پولمو به این چینیا بدم که دو سال بیشتر نمی مونن.


از نزدیکان معلم مان این را شنیدم که میگفت جلسه اول خیلی مهم است. دانش آموزان باید از تو حساب ببرند و اگر بد باشی تا آخر سال تحصیلی گوشه رینگی. میگفت باید با روش های روانشناسانه و یادگیری اسمشان ترس را در چشمهایشان بیاوری اتفاقا مثال هم زد که چطور اما به دلیل مسائل فوق سری و امنیتی شاگرد معلمی از گفتن آن دستانم افلیجند. اما بعد آن می توانی کم کم با آن ها صمیمی شوی دقت کن کم کم نه سر سری. صمیمی مثل دوست اما دوستی که از بالا به زمین می بیند نه از زمین به فلک. بعد این حرف او به دوست های گذشته ام نگاهی انداختم شاید نه زیاد مانند اولش زهر چشم نگرفتم و نگرفتند اما به مرور زمان همین طور یخ هایمان باز شد.


یکی می گفت دوست دارم همسرم باهوش باشه.

پرسیدن باهوش یعنی چی؟

_گفت وقتی که لازم نیست حرف نزنه وقتی که لازمه حرف بزنه وقتی بهش احتیاج دارم کنارم باشه و وقتی بهش احتیاج ندارم خودش بفهمه وقتشه از پیشم بره.

_بفرمایید که از نظر شما باهوش بودن یعنی این که هر کاری دوست دارید باید انجام بده.

_تقریبا بعله.

_این که انتهای بیهوشیه. ما همچین آدمی تو دنیا نداریم که هرچی شما میخواین رو از حفظ باشه و انجام بده. اصلا یه همچین توقعی بیجاست.

_اما من میخوام.

_شرمنده بجز رویا جایی برای همچین چیزی نیست.


نگاهی به صفحه می اندازی و سعی می کنی کلمات را کنار هم بچینی. یک خط می نویسی به سختی خط دوم و به خط سوم که می رسی قلم خشک می شود. بی ذوق و بی هنر، این گونه نوشتن را خوب می شناسم بر گرفته از اجبار است نه لذت. بی تردید محکوم به شکست.

اما نوع دیگری هم وجود دارد. برای مثال بعد از ظهر تصادف کردی و یک طرف ماشینت رفته است به کلانتری می روی و بعد از شکایت و کلی داد و بیداد و یک روز سخت را پشت سر می گذاری و پای پیاده به خانه می رسی حالا یک چیز مهم فارق از این که آن چیز چیست داری. با شوق و ذوق به تعریفش می نشینی یا به نوشتنش در شبکه های اجتماعی یا به هر طریقی در هر جایی دیگر از جمله بیان آن برای نزدیکان. این ذوق نوشتن مثل موتور رو رویس می ماند. به حدی خوب است که سرت را بالا می آوری می بینی هزارو پانصد لغت بی زبان را به روی کاغذ آوردی. از خواندنش هم لذت می بری چه رسد به اشتراک گذاریش با دیگران. همان پست اتفاقا بیشترهم خوانده می شود و مخاطبانی که بعد از خواندن خط اول فرار را بر قرار ترجیح می دادند اینبار یک نفس تا آخر می خوانندش.

داستان نویسی همین است. ذوق می خواهد. اتفاق می خواهد. شاید آن اتفاق در زندگی واقعی هنرمند و نویسنده بیوفتد و شاید هم در فکر و رویایش.


متاسفانه بیشتر عمرما انقدر کمه که چشم بهم بزنیم تموم شده. کارایی که دوست داریم هم به قدری ازمون دورن یا احتیاج به پول دارن که دست نیافتنی شدن از طرفی کار خاصی هم برای فارق التحصیلان دانشگاه نمونده که بخوان شروع کنن مگر یه استارت آپی یا کارآفرینی خودشون رو راه بندازن و چندتا رفیق و آشنای خودشون رو بیارن سر کار که از الان مشه دید شکست میخورن. بقیه کاراهم یه جورین که انگار قراره توش نابود شیم و اصلا از کار کردن توش لذت نمی بریم.

نمیخوام نفوذ بد بزنم نمیخوام نا امیدتون کنم ولی از یه سنی به بعد می فهمیم با رویاهامون خیلی فاصله داریم حتی اگه مسیر رسیدن بهشون رو بلد باشیم بعضی وقتا جبر محیط و دنیا و یا حتی خودمون کارو سخت میکنن. پس عمرمون رو چی کار کنیم؟

سعی کنیم. این جواب منه. سعی باعث میشه آروم شیم. حالا یا بهش میرسیم یا نه فوقش اینه که نرسیم اما آخر عمرمون پشیمون نیستیم واسش نجنگیدیم و یه چیز مهم دیگه وقتی داریم با تمام وجودمون سعی میکنیم به آخرش که همون مرگه فکر نمیکنیم اینم فوق العادست.

پ.ن.1: حس عجیبی دارم امروز از داخل بهم ریختم انگار

پ.ن.2: تو روزای تعطیل تغریبا هیچ کار مفیدی انجام نمیدم بجز بازی فیلم و کتاب

پ.ن.3: شیوع جدید در کتاب خواندن یاد گرفتم که اگر جواب داد تا یک ماه دیگه ازش پرده برداری میکنم


دو روز پیش سه کلاس سنگین در دانشگاه داشتم که وسطی حضور غیاب نداشت. اولی را نرفتم چون استاد سخت گیر نبود و تاثیری روی پایان ترمش نداشت هرچندغیبتم را خوردم. سومی را زنگ زدم از دوستم بپرسم تشکیل می شود دانشگاه بیایم یا نه که گفت استاد همان استاد اولیست احتمال حضور غیاب مجدد با توجه به یک بار حضور غیاب کردنش اگر صفر نباشد نزدیک به آن است همین شد که آن را هم نرفتم. در بیرون دانشگاه جای دیگری کلاس می رفتم که انجا یک هفته ای بود تمام شده بود و کلاس هنری شبم هم استاد حالش خوب نبود. این اولین بار بود که میدیدم چنین روز شلوغی را از خانه سپری کردم بدون حتی کوچکترین حرکتی. چهارشنبه همه چیز کنسل شد و یک قرار مهم کاری که جمعه باید با دوستم می رفتم هم در عین ناباوری به دلیل مشکل یکی از اعضای کار کنسل شد و من مانده ام با این همه کنسل های هفته.

پ.ن1: ماجرای نیم روز رد خون را با رفیقم دیدیم بد بود به نظرم خیلی بد حتی به اندازه ای نبود که بخواهم حرفش را بزنم


چندی پیش تلویزیون یک فیلمی قدیمی درباره دفاع مقدس پخش کرد که توش بازیگر نقش اول مرد وسط شب زار زار گریه میکنه. پدرم بلافاصله گفت این از جنگ ترسیده ماهم دوران جنگ از این آدما زیاد داشتیم. برق عجیبی تو چشم بابام دیدم فکر کنم رفت تو اعماق خاطراتش. گاهی وقتا یه حس انقدر ساده انتقال پیدا میکنه.


کنار کوچه منتهی به خونمون یه پارکه که وقتی برف میاد عجیب نمایی میشه یه سال اگه اشتباه نکنم 86 قبل از دومین برف بزرگ رشت. یه برف حدودا سبک بیست سانتی متری اومد همه پارک سفید شد درختای کاجم کاملا سفید شدن با این که حتی پایه درختام زیر برف نرفته بودن. ما بچه های کوچه هم اون مناطق از سر بی کاری و تعطیل شدن مدارس چرخ میزدیم و برف بازی می کردیم. یه آقایی رو دیدم گوشیش (اون زمان گوشی لمسی کم بود از این نوکیاها داشت) رو درآورد شروع کرد از کوچه عکس گرفتن. اول فکر کردم پرنده ای،آدم برفی یا چیزی دیده اما متوجه شدم هیچی نیست. الان بعد 14 سال یاد اون دوران افتادم ازش سوال نکردم اما یه چیزیو خوب یادمه. تنها چیزی که اونجا از نگاه اون مرده جلب توجه میکرد پیچ جاده ای بود که از تردد ماشینا تو برف به وجود اومده بود. رفتم جلوتر جاش وایستادم و به جاده نگاه کردم بازتاب نور تو کف خیابون رویایی بود اگه منم جای اون بودم عکس می گرفتم حتی اگر هرگز اون عکسارو نگاه نمی کردم.

راستی یادم رفت بگم شب بود.


میگن جلوی ضرر رو که بگیری منفعته دقیقا برعکس اینم هست که البته نمیگن. وقتی زمان مفید و غیر مفید خودت رو هدر بدی یعنی داری ضرر میکنی میشه مثل همون جریان

ساندویچ که براتون قبلا تعریف کردم. نه می فهمی چطوری تموم شد نه یادت میاد تو اون مدت چی کار کردی.

نمونش ویندوز نصب کردن من قشنگ یه روز با اپدیتش زمان برد و تو این مدت من خیلی وقت خالی داشتم که ازش استفاده نکردم چون اصلا حواسم نبود میتونم هم زمان کتاب هم بخونم یا به پادکست های توی گوشیم گوش بدم.


ازش می پرسم چطور میتونی انقدر زیاد بخونی؟ میگه از وقتی الفبا یادگرفتم زمین و زمان رو خوندم هرچی تابلو بود هر چی نوشته رو شیشه مغازه ها بود هر رومه ای، هر پشت نوشته ی کامیونی همه رو مثل شکارچیی که قراره نوشته شکار کنه. آخرش این شد که به کتاب خوندن علاقمند شدم و معتاد.


در برنامه کتاب باز کتابی معرفی شد تحت عنوان مینیمالیسم دیجیتال (یافتن زندگی متمرکز در یک جهان پرهیاهو) که معرفی کننده درباره اعتیاد پنهان داخل تکنولوژی بشر حرف زد و این که کافیه یک روز گوشیمون رو خونه جا بزاریم تا بفهمیم چقدر بهش وابسته هستیم. این اعتیاد یه مرگ آروم و خاموش رو برای عمر یا بهتر بگم وجودمون رقم می زنه که حتی نمیدونیم چندهزار ساعت بی مصرف و بی نتیجه ازمون گرفته شد.

خودم هنوز کتاب رو نخوندم و دنبالشم. اولین توصیه هم این بوده که 30 روز خودتون رو از هر گونه کار غیر ضروری دیجیتال ترک بدین. که به نظرم این کار برای من لازمه. حتی شاید در روز هایی که لازم نیست با خودم گوشی بیرون نبرم.

دقیقا نمیدونم این تصمیم رو کی میخوام اجرا کنم ولی از حدود دو سه روز دیگه بجز دیدن یک فیلم در روز و جواب دادن چند پیغام در تلگرام میخوام از تمام کانال های سرگرمی و بی مصرف تلگرامی لفت بدم و تمرکزمو بزارم روی کتاب خوندن.

احتمالا اینجاهم دیگه تا سی روز پستی ازم منتشر نشه و اگرم شد به معنی اینه که اون پستا رو ظرف همین دو سه روز گذاشتم تا در اون سی روز منتشر بشه.

این کار یه جورایی شبیه چله نشینیه. یه جور اعتکاف مجازی.


این مطلب آخرین ثانیه 9 آذر پست میشه. سی روز از پست قبل گذشته.

یک ماه گذشت از آخرین پست و میشه گفت از دنیای مجازی دور هم نبودم اما بهینه مصرف کردم و چند کتاب مهم خوندم. از روزای دیگه روزمره هامو اینجا ادامه میدم و درباره اتفاقات این ماه عجیب غریب با کلی قطعی اینترنت و بدبختی دیگه که گذشت و ادامه داره مینویسم.

صبح حدود سه ساعت و نیمی خوابیدم و به برکت قهو ترک سنگین خواب از سرم وا کردمو به سمت دانشگاه رفتم.

امروز یه سری پرنده خاص مابین لک لک و مرغ ماهی خوار روی دریاچه روبروی دانشگاهمون پرواز میکردن قبلا ندیده بودمشون.

امتحان سبکی داشتیم که سوالات از قبل لو رفته بود و فکر کنم فقط یه دونه غلط داشتم.

کلاس بعد با تاخیر زیاد شروع شد و کلی پارک گردی کردیم.

نهار رزرو نداشتم بیرون رفتم و تنها فلافل بندری زدم.

امروز یک فیلم کوتاه در رابطه با سی پی ار برای کار دانشگاهیمون ضبط کردیم و خیلی هم خندیدیم یادم نمیاد آخرین بار کی انقدر خندیده بودم.

ایده ای خوب برای نوشتن داستان کوتاه به ذهنم رسیده.

خونه فرش شویی عظیمی به پاست و کمی هم کمک کردم نه زیاد چون خسته بودم.

فوتبال جالبی در جریانه که علاقه ای به دیدنش ندارم.

در طول روز به این مفهوم فکر میکردم که خدا چرا بعضی وقتا بد جور آدمارو میزنه.چرا بعضی آدما یه الگوی نابود شده رو دنبال میکنن.


سه شنبه یازده آذر هم گذشت.

چون بعدازظهر زیاد خوابیده بودم حدود یه ساعتی بیشتر صب نخوابیدم. یه چایی غلیظ خوردم تا رو فرم اومدم و بیمارستان رفتم. بارون شدیدی میومد. هوا هم یه هو خیلی سرد شد. برای امتحان پنجشنبه یه بیمار انتخاب کردم و امیدوارم تغییر نکنه. نصف مسیرو با چتر تو بارون پیاده برگشتم حس خوبی بود. نهار غذای مورد علاقمو خوردم سیب زمینی سرخ شده. حساسیتم خیلی کم شده قطعا یا از قهوه بوده یا از گردو وپسته یا همشون ولی سرمای هوا قطعا نیست. فیلم مرد ایرلندی اسکورسیزی که سه ساعتم هست ده هشتاد دانلود کردم که شد سه گیگ خوشبختانه حجم زیاد دارم. شام آبگوشت داشتیم. لیبرتی والانس عالی بود خوشم اومد. امشب فینال مافیارو هم دیدم خیلی جالب بود سری اول مافیای شبکه سلامت یکی از بهترین سری های مسابقه ای تاریخ صداوسیما بود به نظرم.نمیدونم چرا اینقدر مردم میگن حوصله سر بره شاید چون بازیشو بلد نیست فقط میخوام بگم علی زارع خیلی خوب واقعا منو به وجد آورد.


یازده آذر هم گذشت.

صبح خواب خوبی داشتم و تقریبا 6 ساعتی خوابیدم.

بیمارستان بودم امروز. یه مورد آنفولانزا مشکوک به اچ وام ان وان داشتیم دختر جونی بود که حالش پایدار بود و به درمان جواب مثبت داده بود . تمام بخش و پرسنل ماسک زده بودیم با این که میدونستیم تاثیری نداره. البته همه ما اونجا میدونستیم که این بیماری اونقدرها که میگن خطرناک نیست و اکثر مرده ها از سر سن بسیاز زیاد و یا سن بسیار کمه که میمیرن. بهترین چیز برای پیشگیری ماسک ان 95 هست که خیلی گرونه قبلا هر یه دونه 110 تومن بود الان نمیدونم.

حدود ساعت ده ارشد مارو فرستاد اسپیرومتری، اتاق جالبی بود با توضیحات پزشک خوش اخلاقش جالب تر هم شد توضیح بیشتر نمیدم چون تخصصیه و حوصله آدم سر میره.یه بابایی اومد اونجا تا میتونست تو دستگاه فوت کرد اون آخراش دیگه داشت خفه میشد.

همراه یکی از مریضا سی پاپ بزرگ خریده بود. گفت از تهران براش فرستادن اینجا که در نوع خودش جالب بود اما وصل نکردیم. فرق سی پاپ و ای پاپ اینه که سی پاپ متناوب هوا مویده مثل کپسول اکسیژن و ای پاپ با وقفه البته هر دوتا فشار طبیعی ریه رو شبیه سازی میکنن.

کنفرانسم نیم ساعت استراحت خوندم و تقریبا عالی گفتم هر چند سهم من کم بود.

خبر بد اینه که پنجشنبه هم باید بیمارستان بریم و خبر خوب اینه که فردا امتحان نداریم.

کمی یوتیوب گردی کردم که فایده ای تو یادگیریم نداشت و وقتم هدر رفت فقط یه ویدیویی خوب دیدم تحت این عنوان "چطور در 7 روز زبان ایتالیایی یادگرفتم".

فیلم مارجین افتضاح بود نه سینما داشت نه لذت.

فیلم لیبرتی والانس رو شروع کردم باورتون میشه یادم نیست قبلا دیدمش یانه. حدس میزنم اکثر معروفای جان فورد رو دیدم و این یکی از اوناست که سر سری زدمش جلو.

امان از بارون های رشت هوش آدمیزاد رو از سرش می بره.

احساس میکنم پیش فعالی دارم و آروم و قرار نمیتونم بگیرم.


امروز ده آبان جالب بود اما کند پیش رفت.

صبح بازم از شدت کم خوابی گیج بودم نمیدونم این کم خوابی هارو کی قراره جبران کنم.

چند هفته ای میشه که آبریزش بینیم زیاد شده نمیدونم به چی حساسیت پیدا کردم.

امروز فیلمبرداری هم داشتیم که بچه ها کلاسشون زود تعطیل شد رفتن.

نهار این هفته رو رزرو نداشتم و فلافل خوردم احساس میکنم از غذای فست فودی خسته شدم.

به یکی از بچه ها برای ذخیره کانتکت گوشیش کمک کردم چون میخواست ریست فکتوری کنه.

کلاس بعد ازظهر بد بود خدا رو شکر یکی از رفقا پیشم نشست و تنستم با وجود اون گذران وقت کنم اما کلاس غروب جالب بود.

بعد از تموم شدن کلاس از دانشگاه زدم بیرون و با یک صحنه فوق العاده روبرو شدم. آسمون با ابرای نازک نارنجی پر شده بود و درختای برگ زرد و نارنجی پارک با یه باد گرمی داشتن ت می خوردن واقعا انگار مال این دنیا نبودن. یه عکسم گرفتم که خوب در نیومد.

فیلم فیل ساخته گاست ونسنت رو دیدم و خوشم اومد و تو گروهمون به بچه های دیگه هم معرفی کردم.

فیلم مارجین رو شروع کردم.

الانم به قدری خسته ام حال انجام دادن هیچ کاری رو ندارم حتی فیلم دیدن. فردا هم یه کنفرانس هفده صفحه ای داریم که از الان غمم گرفته.


جمعه چهاردهم آبان هم تموم شد.

زیاد خوابیدم هر وقت زیاد میخوابم حالم بد میشه و جالب اینجاست اولین چیزی که تو تلگرام دیدم کانال دکتر خیراندیش بود که درباره زیاد خوابیدن و بالا رفتن سطح بلغم تو بدن و اثرات مخرب بلغم زیاد حرف میزد. نهار عدس پلو و سیب زمینی خوردم با کمی روغن زیتون که روش ریختم. پدرم امروز مریض بود. تمام مدت خونه بودم و بیرون نرفتم. سرتا سر روز بارون اومد. مرد ایرلندی رو نصفه دیدم. شبی که ماه کامل شد فیلم افتضاحی بود به زور دیدمش. قسمت سه فصل چهار ریک اند مورتی باب میلم نبود. کمی توییتر گردی کمی یوتیوب گردی و کمی هم زولا بازی کردم. حوصلم اصلا سر جاش نبوده و نیست بخاطر همون قضیه خواب. شامم تخم مرغ خوردم و بازم مرد ایرلندی دیدم ولی این تموم بشو نیست. فردا هم تیممون کنفرانس داره.


چهاردهم آذر هم گذشت.

امروز صبح یه ایده جالب دیگه درباره داستان نویسی به ذهنم رسید نمیدونم چرا این چند روزه فوران ایده بودم شایدم تاثیر امتحاناته. شیرین یه 6 ساعتی خوابیدم و انتقامم رو از تمام هفته گرفتم. صبح رشت بارون شدیدی میبارید و بابام هم زودتر رفته بود سر کاری این شد که با چطر به جنگ آسفالت و آسمون رفتم. نصف شلوارم به پایین و همچنین داخل پوتینام کامل خیس شد ولی به برکت چتر بالاتنم خشک خشک موند. امتحان دادیم و کلی هم خندیدم چون همه بچه ها با این که سوالات ساده بودن کلی اشتباه داشتیم و همه از هم دیده بودیم لو رفتیم.تو بیمارستان پدر یکی مرد و مرده چنان دادی میزد که تو اون هوای بارونی رشت صداش به بخشای روبرویی هم می رسید چه برسه ساختمون ما سرباز محافظ بازداشتی مجروح گفت داغ پدر بد دردیه من چشیدم میدونم چه حالی داره سن مرده بالای 70 بود این همه وابستگیم به نظرم خوب نیست به هر حال تو بخش حس عجیبی بود چند دقیقه ای همه سکوت کردن. امتحان شفاهی نفر آخر بودم و کلا 3 دقیقه طول نکشید خوب بود راضی بودم و لی فکر نکم استاد راضی بوده باشه مخصوصا واسه بلا هایی که این ترم سرش آوردیم. راستی اسم دوتا فیلم رو دیروز اشتباه گفتم یکی لایت هوس که درستش لایت هاوس بود و اون یکی چند متر مکعب عشق بود که به اشتباه مربع گفتم. چند متر . خوب نبود هرچند قطعا ارزش دیدن داره و دغدغه این کارگردان افغانستانی کشورمون ارزشمنده ولی تا زبون سینما فرسنگ ها فاصله داشت. شنیدم یه مستندی به نام رفتن هم کار کرده که علاقمندم ببینمش. ایریش من رو هم هنوز ندیدم ولی یه مصاحبه از مارتین با جیمی کیمل دیدم که تشویقم کرد برم سراغش.


سینزدهم آذر ماه هم گذشت.

فکر میکنم اولین صبح هفته بود که خواب خوبی داشتم. ساعت اول کلاس عفونی داشتیم و درس جالبی هم داد استاد یه بحثی هم داخل کلاس درباره اچ ای وی شکل گرفت. نمیدونم میدونید یا نه بخشنامه اومده بعد از مثبت اعلام شدن جواب آزمایش به بیماران نگیم و دلیلش هم گفتن امنیتیه و قطعا کسی که این جمله رو گفته نه از خطرات ایدز خبر داره و نه از امنیت چیزی میدونه. اگر یه بیماری ایدز داشته باشه و مطلع نکنیمش به راحتی ممکنه به اطرافیانش و جامعه بیماری رو انتقال بده اگه بره دندون پزشکی باید اقدامات استریل خاص خودش رو داشته باشه نه مثل بقیه و . . فیلم مرشد رو دیدم با بازی خواکین فینیکس این پسر نابغست فیلمم در کل بد نبود. دلم نمیاد مرد ایرلندی رو ببینم. یه فیلمیم با کیفیت پرده ای خوب اومده به نام لایت هوس هم اسم وبلاگ من با توجه به سبک خاص سیاه و سفید بودنش علاقمندم ببینمش. فردا امتحان بیمارستان دارم. ویندوزم اپ دیدت داده با توجه به اپدیت قبلی که منجر به نابودی کامل ریجستری و مجبور شدن من برای نصب دوباره و یندوز شده میترسم ریست کنم. چند متر مربع عشق رو مدت ها بود میخواستم ببینم فردا وقت کنم گزینه اولمه.


سه شنبه دوازدهم آذر هم گذشت.

چون بعدازظهر زیاد خوابیده بودم حدود یه ساعتی بیشتر صب نخوابیدم. یه چایی غلیظ خوردم تا رو فرم اومدم و بیمارستان رفتم. بارون شدیدی میومد. هوا هم یه هو خیلی سرد شد. برای امتحان پنجشنبه یه بیمار انتخاب کردم و امیدوارم تغییر نکنه. نصف مسیرو با چتر تو بارون پیاده برگشتم حس خوبی بود. نهار غذای مورد علاقمو خوردم سیب زمینی سرخ شده. حساسیتم خیلی کم شده قطعا یا از قهوه بوده یا از گردو وپسته یا همشون ولی سرمای هوا قطعا نیست. فیلم مرد ایرلندی اسکورسیزی که سه ساعتم هست ده هشتاد دانلود کردم که شد سه گیگ خوشبختانه حجم زیاد دارم. شام آبگوشت داشتیم. لیبرتی والانس عالی بود خوشم اومد. امشب فینال مافیارو هم دیدم خیلی جالب بود سری اول مافیای شبکه سلامت یکی از بهترین سری های مسابقه ای تاریخ صداوسیما بود به نظرم.نمیدونم چرا اینقدر مردم میگن حوصله سر بره شاید چون بازیشو بلد نیست فقط میخوام بگم علی زارع خیلی خوب واقعا منو به وجد آورد.


17 آذر هم گذشت.

صبح بازم بارون شدیدی میومد تقریبا یه هفته ای میشه هوای رشت ابری و بارونیه این مسئله باقی بچه ها رو که از استان های دیگه میان دانشگاه مدت هاست اذیت میکنه. خواب خوبی داشتم حدود 6 ساعت. دارم به کم خوابی عادت میکنم. عامل حساسیت رو پیدا کردم و کاملا مهار شده چند روزی هم میشه که آبریزش بینی دیگه ندارم. کلاس صبح یه استاد خسته داشتیم که بعد از حضور غیاب اجازه میداد بچه ها برن و باقی کلاس رو نشینن. خیلی از پسرا هم جیم میزدن می رفتن. کلاس بعدی استاد کمی سختگیر تر بود. نهار بعد مدتها از سلف دانشگاه رزرو داشتم و خوردم قرمه سبزی بود خیلیم برنجش بد بود دل درد گرفتم. کلاس بعدازظهر یه عمومی خسته کننده داشتیم بچه ها هم هی سر مسائل عقیدتی باهاش بحث میکردن که مغزم داشت سوت میکشید. از بنزین بگیرید تا این که قرار بود پول آب و برقمون مجانی بشه. کلاس بعدی هم عمومی بود ولی استادش جون تر و فهمیده تر بود خدا رو شکر انقدر خوب حرف زد که نفهمیدم چطور زمان گذشت. ساعت 5 و نیم تعطیل شدیم. ترمکا هنوز کلاس داشتن و سر این موضوع موهای تنم سیخ شد و دلم براشون کباب. اومدم خونه شام ماکارونی خوردم در سه وعده. حال فیلم دیدن که اصلا ندارم. فردا بخش جدید بیمارستان هستیم و میگن این بخش کویته پس روزای خوب من دارم میام. بعدشم روزای بد امتحانات بازم دارم میام.


شنبه شانزدهه آذر هم گذشت.

صبح شیش ساعت خوابیدم و حالم عالی بود. کلاس صبح هم با کنفرانس طوفانی گروه ما تموم شد. با توجه به این که گفته بودن امروز جشن روز دانشجو برگزار میشه نصف کلاس خونه خوابیده بودن که اگرم غیبت بخورن بگن روز دانشجو بوده ماهم رفتیم جشن. نهار غذایی که بدم میاد یعنی ماهی خوردم. یک ساعت و نیم ورزش سنگین داشتم. تکواندو رو دیدم که سجاد مردانی چطور تو فینال پر پر شد و خواب کوتاهیم داشتم. شب هم خبر اومد گروه های ترم بعدمون کامل عوض شده و من با بچه هایی افتادم که خدارو شکر بیشتر باهام همفکرن. لبتابم یکم مانیتورش مشکل نویز پیدا کرد که حل شد. فردا هم یه روز طولانی تو دانشگاه دارم که امیدوارم به خیر بگذره.


سه شنبه 19 آذر هم تموم شد.

آذر امسال عجیب داره میگذره هیچ سالی اینقدر سریع نمیگذشت واسم. خوب خوابیدم و صبح هم حس خوبی داشتم بعد مدت ها. دیشب یه خوابی دیدم برقام رفت. خواب محمدرضا گارو دیدیم میخواستم بهش فحش بدم ولی ازش گذشتم. (اتمام خواب) (شروع واقعیت)رفتیم بخش بچه های گروه طبقه بالا نیومده بودن جای اونا دارو دادیم دیگه استاد گفت حالا که موندین اینجا بمونید تا آخر چهار روز. اتاق عملم قرار شد لباس ببریم چهار نفر چهار نفر بریم از هفته بعد. یه کنگره ای هم درباره سوختگی داره برگزار میشه میخوایم بریم. طبقه سه نسبت به طبقه دو ضعیف تر بود ولی بازم خوب بود. نهار خونه بودم و کوکو سبزی خوردم. مدتیه سیب هم زیاد میخورم انگار سه تا روزی نخورم آروم نمیشم. خواب بعدازظهرم داشتم چند ساعتی. شبم فیلم رشته خیال رو دیدم این پل اندرسن خیلی خوبه هر فیلمی ساخته خوشم اومده هم اون مرشدش هم این هم اون خون به پا خواهد شد. کمی زولا بازی کردم و بقیه رو از دم تیغ گذروندم. کمی هم یوتیوب گردی این بار تو یوتیوب یه چیز خیلی با حال کشف کردم که اسمشو تو تیتر این پست میبینید. طرف میره از خیابون ها با میکروفن و دوربین 4k قوی فیلم میگیره و تو

کانالش آپ میکنه. یکی از ویدیو هاشو دیدم

رفتم ژاپن. نه این که دلم پر بکشه ها انگار تو خود خود ژاپنم خیلی تجربه جالبی بود واقعا دمش گرم.

Flowers in Chania

پلان سکانس هم فیلم میگیره قطع نمیکنه و این حس مارو به واقعیت اونجا بودن بیشتر نزدیک میکنه. چندتا کانال اینجوری دیگه هم پیدا کردم که ذوقم رو برانگیخت. هنوز نتونستم مرد ایرلندی رو تموم کنم فکر کنم بینش یه چندتایی فیلم دیدم. یاد جمله هیچکاک افتادم می گفت :

مدت زمان فیلم باید با حجم مثانه بیننده متناسب باشه.

 


دوشنبه 18 آذرهم رفت.

صبح بازم بارون بود اینبار خیلی خفیف تر از طول هفته. خوابم زیاد نبود. بجای چایی صبح دمنوش زیره مال دیشبو خوردم که در کمال ناباوری منو سر حال نگه داشت. بخش عالی بود یه بیمارستان تازه ساخت با کلی امکانات در حد استاندارد نرمال جهانی خودمونم تعجب کردیم. استادم اونی که فکر می کردیم نبود اما خیلی استاد خوبی گیرمون اومد. مارو دو قسمت تقسیم کردن که دو واحد جدا بریم و در عین حال فقط همون یه استاد بالاسرمون بود واسه همین کلی وقت اضافه داشتیم. تعداد بستری هم خیلی کم بود. تولد یکی از پرستارای بخش بود و جاتون خالی کیکی هم خوردیم. اصلا انگار نه انگار بیمارستان دولتیه خیلی کار توش کم بود.

اینترنت گیلان قراره امشب 5 ساعت قطع بشه.


جمعه 22 آذر هم گذشت.

صبح امروز برام از ساعت 11 شروع شد. دیشب تا صبح بیدار بودم یه فیلم قدیمی از پل توماس اندرسون دیدم ( Magnolia 1999 ) که واقعا بد بود. خواب زیاد بازم امروز برام سرگیجه و منگی داشت. تقریبا کار خاصی نتونستم انجام بدم. یه کم زولا بازی کردم و کمی هم از فیلم های بجا مونده کلاسیک از پوشه قدیمیم گذروندم این بار نوبت تارکفسکی بود با بچگی ایوان تا اینجاش که خوب بوده بقیشو نمیدونم میگن تارکفسکی با این فیلم معروف شده. کمی نرد رایتر دیدم که یه نقاشی رو تحلیل میکرد و جالب ترین اتفاق امروز دیدن برنامه ای بود از شبکه سه به نام میدان. از این نظر جالب بود که داشت به استارت آپ های نو پا به شکل حرفه ای نگاه می کرد و دلایل پیشروفت وعدم پیشرفتشون رو برسی. یکی از دوستان سه تا ویدیو از یک اتفاق افتادن ماشینی از بالای پل به پایین رو برام فرستاد که واقعا حالمو بد کرد. نهار و شام رو آش خوردم و ترش هم کردم.فردا هم از صبح تا بعد ازطر کلاس دارم و ارائه.


دو روز سخت گذشت 20 و 21 آذر.

دیروز به قدری سرم شلوغ بود که بعد از خونه اومدن چند ساعتی بیدار بودم یه خواب عمیق داشتم تا امروز صبح. امروز رشت آفتاب در اومد که عجیب بود. نشستم سر ساخت اسلاید و حسابی روش کار کردم تا بعد از ظهر تموم شد. صبح صبحونه یه کولوچه ی حقیرانه به سبک درویش ها خوردم. نهارم لوبیا پلو داشتیم. بجز اسلاید و ارائه امتحان میان ترم هفته دیگه 30 آذز هم داره بهم استرس وارد میکنه. پیش استاد تعمیراتم رفتم راستش واسه رفتن مدرکم رفته بودم که به استادم سر زدم یه گفتوگوی طولانیی هم باهم داشتیم سر رفتن از ایران یا موندن صحبت کردیم و. بیشتر مسیر رو پیاده رفتم و برگشتم. سه تا کتاب که از کتابخونه گرفته بودم پس دادم بچه ها تو کتاب خونه درباره آهنگ جدید هیچ کس حرف میزدن شب دان کردم و گوش دادم. یکی از کتاب هایی که تحویل دادم نقدهای رابین وود بود (عجب قافیه ای) که خیلی خوشم اومد ازش مخصوصا سر بحث سبک که یه تفاوت جدی بین حرکت دوربین، رنگ تصویر، ژانر فیلم، نگاه کارگردان، دغدقه کارگردان و این دست مسائل با سبک میذاره و معتقده سبک در هنر ورای ایناست.

Italian Trulli

اگر گذرتون به این کتاب افتاد حتما یه نگاهی به نقد فیلم پیش از طلوعش بندازین جالبه. در باره ایدئولوژی پشت فیلم هم حرف های جالبی میزنه از جمله این که بردمان رو سر قضیه نفهمیدن تفاوت بین مسائل اجتماعی یا مسئله ذات انسان زیر سوال میبره. بعد از ظهر رفیقم ایرادات اسلاید رو بهم گفت و تا آخر شب اونارو درست کردم. شام عدسی خوردم. چند وقتیه گرمی زیاد میخورم و این موضوع باعث سر حال تر شدنم شده.


دوشنبه 25 آذر

امروز اتاق عمل پوست رفتم یه خانومی کل گوشت رون سمت راستشو از دست داده بود وضع عجیبی بود عمل دو ساعته گرافت پوستی براش انجام دادن بعدش یه معتاد آوردن که جفت پاهاش از جلو سوخته بود بوی به شدت بدی میداد حالم بد شد بردن منو آشپزخونه و کمی چایی قند بهم دادن تا خوب شدم و پیش یکی از معروف ترین جراحان ایران صبحونه خوردم. فردا باید پنج نفری کنفرانس سوختگی بین الملی بریم و کلی حوصلمون سر بره. نهار کوکو سبزی، شام هم عدسی.


یک شنبه 24 آذر

صبح زود مثل فنر پاشدم خواب بیشتر از 6 ساعت و حالم کمی هم بد بود. احساس گلو درد داشتم و تا الان که شب شده همچنان این احساس ادامه داره. صبحانه چایی نبات خوردم. دو کلاس هم زمان داشتم تو دانشگاه یکی بعد حضور غیاب اجازه میداد بچه هایی که میخوان کلاس نباشن برن منم رفتم اون یکی کلاسم. بعدازظهر با بچه ها سلف نهار خوردیم من رزرو نداشتم اما به شکل معجزه آسایی ژتون گیر آوردم نهار مرغ بود بچه ها درباره تخفیفات اسنپ فود و این که یه پرس جوجه رو با هزارتومن خریدن حرف زدن. کلاس عمومی به شدت خسته کننده بود و تو گوشیم گیم زدم تا زمان بگذره. مقاله ها رو هم گفت کمه تا 15 صفحه برسونیم. کلاس 3 تا 5 خیلی خوب بود مشروطه رو رد کردیم و بحث جالبی درباره میرزا کوچک خان داشتیم. با یکی از بچه های فوریت اومدم یه مسیری رو یه دختره شوک شده بود کنار خیابون یکم امداد رسوندیم تا چندتا خانوم اومدن و زنگ زدن به اورژانس. درباره ازدواج خوبش تو سن پایین باهام حرف زد و گفت دختر خوب دیدی بگیری از سن کمت نترس زندگی اونقدرها هم سخت نیست. شام سیبزمینی سرخ شده خوردم. مادرم نمیدونست گلو درد دارم من حرفی نزدم. هنوز تارکفسکی و کودکی ایوان مونده.


شنبه 23 آذر هم گذشت.

روز خوبی بود شب زیاد خوابیدم و سر درد همیشگی صبح. یه چایی غلیظ خوردم با نون و عسل. کلاس اول استاد رو ننشستم و تو کتاب خونه دانشگاه بودم. استاد فهمید و ساعت دوم برای من و خیلی از بچه های دیگه که این روال رو پیش گرفته بودن غیبت زد. احساس گلو درد دارم امیدوارم مریض نشده باشم. نهار رزرو نداشتم و همبرگرد خوردم. هوای رشت ابری بود و صبحش کمی سردم شده بود. کلاس بعدازظهر خوب بود گروه ما کنفرانس خوبی داد خلاصه و مفید غیر از گروه ما سه تا گروه دیگه هم ارائه داشتن که خیلی طول کشید. یکی از بچه ها که گروه فیلمبرداری نداشت از من خواست تو فیلمش بازی کنم منم این کار رو کردم و بنا به اجبار یه جایی روی آسفالت دراز کشیدم تا کسی بهم امداد اولیه بده. شام کوکو سبزی داشتیم و چند تیکه کیکی هم خوردم. سه تا مقاله برای خودم و دوتا دیگه از بچه ها جور کردم که 2 نمره از تاریخ تمدن بگیریم به سبک کپی پست نیم ساعتم طول نکشید. یکی از بچهای کلاس سروش نگران تشکیل شدن کلاسا بود که بهش گفتم تا اونجایی که میدونم حالا حالا ها تشکیل نمیشه. هنوزم وقت نکردم فیلم ببینم. قطعا کودکی ایوان تارکوفسکی در اولویته.


بیست و شش آذر

روز یک نواخت و کسل کننده ای بود. بیمارستان چند ساعت کنگره نشستیم و بعدش هم خونه رفتیم. نهار لوبیا پلو و شام آش خوردم. تکواندوی ایرانی که شرح حال بچه های تکواندو در مسکو رو می گفت دیدم و خوشم اومد برای میرهاشم و آرمین هادی پور آرزوی موفقیت دارم تو المپیک . آبریزش بینی و سردردم برگشته. در طول روز به این فکر می کردم که چقدر دنیای ما سریع و زود رنج شده تا یه چیزی میخوایم باید همون لحظه بهش برسیم شاید اینترنت صبر مون رو کشته. تارکوفسکی کودکی ایوان رو دیدم ریاد خوب نبود ولی بین فیلماش بهترین بود. داستان ازدواج رو شروع کردم.


دو سه روز گذشت و امشب شب یلداست.

امتحان داشتم واسه همین شنبه صبح بدون این که شب قبلش به خانوادم گفته باشم 8 رفتم دانشگاه. تا 10 خوندم بچه هاهم کلی رسوندن قبل امتحان و به خیر گذشت. قبل امتحان نهار خوردم کشمش پلو. کلاسمون یه رفیق شیرازی داریم که واسه همه کیک و چایی گرفت به مناسبت یلدا. اد استرا بد جور بد بود. نتم امشب قطع میشه. راستی زمستونتون مبارک.


هیچ وقت به سرنوشت اعتقادی نداشتم معتقدم خدا ته همه چی رو میدونی حتی اگه بی نهایت حالت مختلف داشته باشه اگه هم قراره چیزی رو از قبل مشخص کنه سرو تهش نوشته شده نه فقط سرش. در میون همه خبرهای حیرت انگیز این چند روزه یکی از همه برام شوکه کننده تر بود، مسافری از پرواز جاموند و نگران و عصبانی از ماموران راهنمایی رانندگی که باعث تاخیرش شدن سخت گله کرد و در کمال ناباوری بعد از شنیدن سقوط هواپیما بهت زده رفت ازشون عذرخواهی کرد.

شاید کسی که تو گوش ما چک میزنه شاید کسی که به ظاهر دشمن ماست شاید کسی که از ته دلمون ازش متنفریم و آرزوی مرگش رو داریم یه روزی مارو از مرگ حتمی نجات بده خیلی کم پیش میاد بعدش بفهمیم چه کار بزرگی در حقمون کرده احتمالا نادیده هم از کنارش رد می شیم ولی پیش میاد خدا حقه های زیادی بلده.


صبح من ساعت 11 شروع شد. فرجه امتحانات مجال خوبی برای شب بیداری و صبح خوابی برایم به وجود آورده. امروز تشییع پیکر شهید سلیمانی نیمه کاره ماند گفته اند به دلیل ازدهام جمعیت به وقتی دیگر موکول شده. رفیق کرمانیمان که از آشنایانش در بیمارستان شفای کرمان است می گوید کشته ها بیشتر از آنی است که می گویند. در این مدت که نبودم فیلمی گمنام از برادران کوئن دیدم که خوشم آمد نامش مردی که آنجا نبود است نمره کمی دارد اما ساختار قوی. تئوری های توطئه درباره شهادت حاج قاسم درحال دست به دست شدن است و خدا را شکر رهبر ایران یکی از این افراد مصاحبه شونده درون تظاهرات که می گویند تک تک آمریکایی های منطقه باید تکه تکه شوند نیست. موافق بخشش نیسم بخشش برای کسی است که اشتباه کرده و از اشتباه خود پشیمان است نه ترامپی که بعد از این اقدام سینه سپر کرده ولی انتقام باید سنجیده و با کمک عقل انجام گیرد نه احساسات.

تا این لحظه که این را مینویسم فوتی های تشییع به 50 رسیده است کاش یاد بگیریم کاری را با نظم و برنامه ریزی درست انجام دهیم. تک تک آنها خانواده هایی دارند که در دلشان در این لحظه خون به پاست.


مرا کز عشق می‌سوزم ز دوزخ چند ترسانی / کسی از مرگ می‌ترسد که در دل خوف جان دارد

دیروز رکورد بازدید در روز تمام دوران وبلاگ نویسیم زده شد و این موضوع برام خیلی عجیبه. امتحان فنی افتاد بین دو امتحان مهم ترمم. فردا هم قراره کارت ورود به جلسه بگیرم. کمی پادکست ی حساب گوش دادم و بظرم حرفای خوب و به روزی توش میزنن. باقی روز درس درس و درس بود خدا بخیر کند.


به جایی رسیدم که اگه فقط یک روز تلگرام از دسترس شبکه خارج بشه زندگیم امتحاناتم و کار دیگران همه و همه میره رو هوا. دیگه از اعتیاد گذشته این یه جور نیاز لاینفک از زندگی من شده که تمام ابعاد زندگی من رو تحت شعاع قرار داده. انواع و اقسام جزوات، سوالات، منابع و. با چند انگشت در اختیارمون قرار میگیره فکر نمیکنم هیچ دانشجویی در بشر به این سطح از رفاه رسیده باشه که ما رسیدیم.


امتحان فنی را دو روز پیش دادم جوابش هم دیروز آمد. قبول شدم خدارا شکر حس بعد از شنیدن قبولی اولین شادی جدی زندگی من در سال قدیم (سالی که ده ماه گذشته دیگر قدیم است) بود آن هم درمیان این همه خبرهای ناگوار. شیرینیش طلبتان. آزمون عملی اما مانده احتمالا ماه دیگر برگزار شود استاد امتحان استاد خودمان است و بساط سور و سات براه.

در پیداکردن محل امتحان مشکل داشتیم اما پیدا کردیم. صبح نمونه سوالات را دوره کردیم و محل امتحان را دیدیم. سالن بزرگی بود پر از کامپیوترهای ویندوز 7 که به تازگی پشتیبانیش قطع شده، مانیتور های ال جی و کیس های یک دست سیاه تسکو و البته مراقبان جدی منظره عجیبی بود. به راحتی سوالات نفر جلویی را از روی مانیتورش می توانستم ببینم ولی به داشته های خودم اطمینان بیشتری داشتم و موفق هم شدم.

مردم هم این چند وقته شاکی و همه به هم می پرند. خانمی در تلویزیون اظهار کرده که هرکی با ایدئولوژی من مشکل دارد بگذارد برود و افراد زیادی هم با فحش های خود او را مورد عنایت قرار داده اند و او عذرخواهی کرده. یادم می آید سر کلاس انقلاب مفصل در این رابطه بحث کردیم و متنی هم از حذب رستاخیز شاه نگون بخت نقل قول کردیم که او هم همین نظر مسخره را داشت. هرچه جلوتر می رویم ایمانم بیشتر می شود که مشکل از مردم است نه کشورهای دیگر نه حکومت.


امروز 7 بهمن دوتا امتحان داشتم یکش یه درس فوق العاده مزخرف که البته استادش خوب بود و خودشم میدونست درسش مزخرفه و سر و ته نداره. یکیشم امتحان عمومی که 29 تا سوال داده بود حفظ کنیم و از اونا امتحان بگیره. که اگه میگفت کل کتاب رو بخونید سنگین تر بود. امتحانات به خیر گذشت و حالا 7 روز تعطیلی داریم تا بخش روان.

دو فیلم دیدم و میخوام از این فرصت طلایی 7 روزه نهایت استفاده رو ببرم. یکیش از اری استر بود به اسم میدسامر که من خوشم اومد ولی فکر نمیکنم فیلمی باشه هر کس خوشش بیاد. مخصوصا این که اسم ژانر ترسناک رو یدک میکشه ولی بیشتر فلسفه داره و چیزهای منزجر کننده مثل پاشیدن مغز تا ترس.

اری استر رو بعد لایت هوس شناختم راستش دو کارگردان دو اثر به هم ربطی ندارن ولی خوب هر دو در عالم سینمای فرمیک پدیده محصوب میشن و تو

نقدها تعریف ازشون زیاد بوده.

امتحان اول امروز یکی از بچه ها دیر کرد، هفتاد نفر بعد دادن برگه ها بخاطر اون یه نفر که شهرش دور بود منتظر موندیم تو کلاس تا نیوفته. به نظرم حرکت جالی بود یکی برای همه همه برای یکی معنا گرفت. خودشم خیلی بچه ماهیه.

فردا داریم میریم تهران و من غمم گرفته. این ویروس جدیده هم داره هی خودشو نزدیک میکنه.


کوچه ما و کوچه های اطراف اون از دیرباز به جای شباهت زیادش به ایران شباهت زیادی به کوچه های ایالات متحده داشت. بسکتبال به جای گل کوچیک مهم ترین شاخصه اون بود البته که دلیل نمیشد داخل کوچه ورزش ملیمونم انجام ندیم ولی خوب. دیروز زمانی که داشتم از وسط محله مون رد می شدم حلقه بسکتبال قدیمی مال 10 سال پیشو دیدیم که حالا به یک تیر برق جدید وصل شده بود. شایدم مدت زیادی اونجا بود و من ندیده بودمش به هر حال چیزی که مهمه اینه که خود خودش بود. پوسیده شده بود اما رنگ زنگ خورده قرمز دور حلقه داد میزد همونم شناختمش از حدود هشتاد متری. روزی چهار بار از این مسیر رد میشدم ولی تازه از دور دیدیمش یاد خاطراتم باهاش افتادم یاد بچگیامون یاد کوچه های دیگه. یاد نفس نفس زدنامون. یاد زندگی هایی که داخل کوچه های خیس بعد از بارون جریان داشت. یاد بازی هایی که بردیم یاد بازی هایی که باختیم. یاد بزرگترا یاد همسایه ها. برای لحظاتی یاد خودم افتادم.


اسپیسی هر چقدر بد هر چقدر پست یک چیز بزرگ رو تو میراث بازیگریش بجا گذاشت. بازی کردن اونجوری که بقیه نمیخوان. شاید سال ها بعد کسی از من بپرسه کدوم اثر بهترین بازیشه هفت، خانه پوشالی، مظنونین همیشگی، زیبایی آمریکایی و. ؟ قاطعانه میگم هیچ کدوم. اون ویدئویی سه دقیقه ای با کلی فحشی که تویوتیوب خورد بهترینشه با فاصله زیاد پشت لبخندهایی که ترسیده جای اینکه ترسناک باشه.

پ.ن : موج هوای سرد در حال نزدیک شدنه میگن رشت قراره برف بیاد.


در این چند روزی که رشت برف، قطع برق ، قطع آب و گاز رو شاهد بود و زله نسبتا شدیدی هم در اطرافش اومد. بیشتری چیزی که ناراحت کننده بود مریضی پدرم بود. با سختی بسیار در این برف دکتر بردیمش و برگردوندیم خونه. ویروس فصلیه و بعد از چهار روز هنوز حالش خوب نیست.لطفا براش دعا کنید.


پدرم میگفت دوران جنگ کنار کسی از همرزماش که شرایط مشابه با اون داشت بستری شد که مرد. میگفت اون روز مرگ رو دیده و حدس میزده کار اونم تمومه. اما تموم نشد. خواست خدا بود. خدا این بازی رو دوست داره تا نشون بده ارزش زندگی چقدره.

دوباره این اتفاق افتاد سال ها بعد با کلی تغییر چند نفر تو ای سی یو ب.ق کنار دستش با چند متری فاصله پنج نفر مردن با شرایط مشابه و اون که بیشترین زمینه ریه ای رو داشت زنده موند. قطعا این بازی خداهم بی دلیل نیست و عاشق این جملشم که میگه قطعا پس از هر سختی آسانی است.

چند روزیه

این آهنگ رو گوش میدم و به معجزه های افتاده فکر میکنم.


مغازه ها بسته شده و شهر به یک اغمای تاریخی فرو رفته. سوپر مارکتای محل تا چند روز پیش میز گذاشته بودن جلو مغازه و در حال فروش بودن با این شرط که اسم محصول ر میگید و ما میذاریمش تو پلاستیک ببری. هایپر مارکتای بزرگ تخلیه شدن و میوه فروشی ها هم تک و توک بازن. تردد مردم تو مرکز شهر کمتر شده اما قطع نشده دیگه خودتون مردم و بازار شب عید رو میشناسید. این چند وقته روزی نیست که نشنویم یکی از اقوام و آشنایان مریض نشده. از مریضی ترسی ندارم چون هم رعایت میکنم و هم بدنم مقاومه این تو دو هفته بیمارستان بین آنفولانزایی ها و کرونایی ها بهم ثابت شده. از این میترسم که به جایی برسیم مردم به هم رحم نکنن.


پدرم میگفت دوران جنگ کنار کسی از همرزماش که شرایط مشابه با اون داشت بستری شد که مرد. میگفت اون روز مرگ رو دیده و حدس میزده کار اونم تمومه. اما تموم نشد. خواست خدا بود. خدا این بازی رو دوست داره تا نشون بده ارزش زندگی چقدره.

دوباره این اتفاق افتاد سال ها بعد با کلی تغییر چند نفر تو ای سی یو ب.ق کنار دستش با چند متری فاصله مردن و اون که بیشترین زمینه ریه ای رو داشت زنده موند. قطعا این بازی خداهم بی دلیل نیست و عاشق این جملشم که میگه قطعا پس از هر سختی آسانی است.

چند روزیه

این آهنگ رو گوش میدم و به معجزه های افتاده فکر میکنم.


عنوان از ساموئل بکت کبیر (برای کوتاه نویسی چون من شاید این نوشته طویل باشد ولی تقاص نبودن هایم میشود)

نوشتن سخت است ننوشتن سخت تر. روزی به این فکر میکنم که اوایل دهه بیستم چگونه گذشت چه شد که از یک جوان بیست ساله به یک جوان میان سال و بعد به پیری رسیدم. جوابم قطعا این است که چاره ای نداشتم مگر میشد زمان را نگه دارم مگر می توانستم کاری جز گذران وقتم داشته باشم قطعا به این هم میرسم که شاید و شاید بهتر از این هم میشد استفاده کرد و شاید یک قدم جلوتر از اینی که هستم باشم. چیزی یاد بگیرم چیزی یاد بدهم و در آخر انسان مفیدتری برای اجتماع باشم ولی چه فایده وقتی برای خودم زندگی نمی کردم. مگر یک انسان در تمام زندگی خود چقدر می تواند دنیارا تکان دهد مگر بزرگتر انسان های بشر در نهایت چقدر توانستنند تکانش دهند که من آن را تکان دهم ادیسون اگر برق را کشف نمی کرد پشتش هزاران نفر به آن می رسیدند بهتر بگویم بود نبود ادیسون حتی یک درصد هم در تغییر جهان نقش نداشت چه برسد به ما تازه اگر جهان ما تغییر کند باقی کیهان و ادامه آن چه می شود بعد و قبل ما این بود و این هسن.

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

باز هم به این می رسم که چرا خودم نبودم چرا به دنبال پول رفتم و اصل علایقم را سرکوب کردم حداقل آن زمان چیزی برای جنگیدن داشتم و حال همان هم ندارم. پس در این دایره دوبار بر می گردم سر خانه اول. 

بگذارید از این منظرهم نگاه کنیم گه اگر همه آدمها این طور فکر کنند جهان پس رانشی به عقب دارد و دیگر هچ چیزی سر جایش نیست دیگر همه میخواهند بزرگان فوتبال و پزشکان دهان پر کن شوند و خبری از پرستار و معلم ابتدایی نیست با این جا باز دو گزینه میماند یکی اندیشه چپ هاست که از دم مطرود است و جز به قدرت رسیدن عده ای محدود نتیجه عملی برای بشر ندرد و دیگری که کمی جالب تر است تلاش است آن هم نه در میدان برابر که در دنیایی پر از میانبر و پارتی. ذهنتام به سمت کشورما نرود جهان نابرابر است یک کودک آفریقایی در رقابت با کودک اروپاییست که از بهترین منابع آموزشی و . برخوردار است صد پله عقب تر است و همان کودک از نظر استقامت دو های طولانی صد پله جلو تر.

در این وانفسا بد به حال کسی که استعدادش از علایقش فرسنگ ها فاصله هست.

 

پ.ن.1: نیمه شعبان مبارک

پ.ن.2:

هولدن هم سکوتش را در وبلاگ بسته اش ماه پیش شکست و پستی جالب نوشت که تازه دیدیم.

پ.ن.3: کرونا معنای جدیدی به حیات داده اما کماکان انسان توانایی درکش را ندارد.


کمتر کسیه که فیلم زندگی پای رو ندیده باشه اکثرا کارگردانشم میشناشسن آنگ لی. بجز اون چند فیلم مشهور دیگه هم داره که براش اسکار هم آوردن. اخیرا فیلمی بیرون داده بنام جمنای من علاوه بر این که نمره به شدت پایینی داره هیچ اثری از سبک لی و فلسفه پای داخل فیلمش نمیشه پیدا کرد هیچ اثری. فیلم حرف مشخصی نداره و داستانشم رو هواست.

شاید دلیل استفاده از ویل اسمیت بخاطر نماد باهوشیش تو سینمای هالیوده و شایدهم فقط بخاطر چهرش و شباهتش به به بازیگر دیگه انتخاب شده ولی هرچی که هست اداست .حتی به تیپم نمیرسه چه برسه به کاراکتر. تمام تصوراتم از کارگردان پای بهم ریخت.


کمتر کسیه که فیلم زندگی پای رو ندیده باشه اکثرا کارگردانشم میشناشسن آنگ لی. بجز اون چند فیلم مشهور دیگه هم داره که براش اسکار هم آوردن. اخیرا فیلمی بیرون داده بنام جمنای من علاوه بر این که نمره به شدت پایینی داره هیچ اثری از سبک لی و فلسفه پای داخل فیلمش نمیشه پیدا کرد هیچ اثری. فیلم حرف مشخصی نداره و داستانشم رو هواست.

شاید دلیل استفاده از ویل اسمیت بخاطر نماد باهوشیش تو سینمای هالیوده و شایدهم فقط بخاطر چهرش و شباهتش به به بازیگر دیگه انتخاب شده ولی هرچی که هست اداست .حتی به تیپم نمیرسه چه برسه به کاراکتر. تمام تصوراتم از کارگردان پای بهم ریخت.


عنوان از ساموئل بکت کبیر (برای کوتاه نویسی چون من شاید این نوشته طویل باشد ولی تقاص نبودن هایم میشود)

نوشتن سخت است ننوشتن سخت تر. روزی به این فکر میکنم که اوایل دهه بیستم چگونه گذشت چه شد که از یک جوان بیست ساله به یک جوان میان سال و بعد به پیری رسیدم. جوابم قطعا این است که چاره ای نداشتم مگر میشد زمان را نگه دارم مگر می توانستم کاری جز گذران وقتم داشته باشم قطعا به این هم میرسم که شاید و شاید بهتر از این هم میشد استفاده کرد و شاید یک قدم جلوتر از اینی که هستم باشم. چیزی یاد بگیرم چیزی یاد بدهم و در آخر انسان مفیدتری برای اجتماع باشم ولی چه فایده وقتی برای خودم زندگی نمی کردم. مگر یک انسان در تمام زندگی خود چقدر می تواند دنیارا تکان دهد مگر بزرگتر انسان های بشر در نهایت چقدر توانستنند تکانش دهند که من آن را تکان دهم ادیسون اگر برق را کشف نمی کرد پشتش هزاران نفر به آن می رسیدند بهتر بگویم بود نبود ادیسون حتی یک درصد هم در تغییر جهان نقش نداشت چه برسد به ما تازه اگر جهان ما تغییر کند باقی کیهان و ادامه آن چه می شود بعد و قبل ما این بود و این هسن.

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

باز هم به این می رسم که چرا خودم نبودم چرا به دنبال پول رفتم و اصل علایقم را سرکوب کردم حداقل آن زمان چیزی برای جنگیدن داشتم و حال همان هم ندارم. پس در این دایره دوبار بر می گردم سر خانه اول. 

بگذارید از این منظرهم نگاه کنیم گه اگر همه آدمها این طور فکر کنند جهان پس رانشی به عقب دارد و دیگر هچ چیزی سر جایش نیست دیگر همه میخواهند بزرگان فوتبال و پزشکان دهان پر کن شوند و خبری از پرستار و معلم ابتدایی نیست با این جا باز دو گزینه میماند یکی اندیشه چپ هاست که از دم مطرود است و جز به قدرت رسیدن عده ای محدود نتیجه عملی برای بشر ندرد و دیگری که کمی جالب تر است تلاش است آن هم نه در میدان برابر که در دنیایی پر از میانبر و پارتی. ذهنتام به سمت کشورما نرود جهان نابرابر است یک کودک آفریقایی در رقابت با کودک اروپاییست که از بهترین منابع آموزشی و . برخوردار است صد پله عقب تر است و همان کودک از نظر استقامت دو های طولانی صد پله جلو تر.

در این وانفسا بد به حال کسی که استعدادش از علایقش فرسنگ ها فاصله هست.

 

پ.ن.1: نیمه شعبان مبارک

پ.ن.2:

هولدن هم سکوتش را در وبلاگ بسته اش ماه پیش شکست و پستی جالب نوشت که تازه دیدیم.

پ.ن.3: کرونا معنای جدیدی به حیات داده اما کماکان انسان توانایی درکش را ندارد.


|      فکر می کردم اگر شخصی حرفی برای گفتن ندارد چه بگوید؛ هیچ. جاه طلبی فیلم جدید جاش ترک این است که بخشی حرف ندار از حرف دار ترین مافیای تاریخ می سازد و حماقت فیلمش این است که به درون کاپون بسنده می کند تا داستان واقعی بیرونی هر چند در همان هم می ماند. شاید برای کسی که ذره ای از تاریخ مافیای قدرت شیکاگو چیزی نمی داند هضم کاخ های فلوریدا با مجسمه های اشرافی مشکل بیاید و یا بزند به حساب گذشته شرارت های مافیا و پول های زیاد. اما کم کم این سوال قلقلکش می دهد که در این مدت دادگاه آمریکا چه می کرده که هنوز همچین ملکی در دست این مافیاست.

|      کاپون جاش ترک مترسکی پوشالی با پیپی بر دهن است که به جای زوال عقل به ما زوال شخصیت نشان می دهد و با بازی های مسخره مثل نقاشی و دروغ سعی در درونی کردن مسئله دارد اما نزدیک مسئله اش هم نمی شود چه رسد به درون. بازی هاردی هم با صدای عجیبی که در میاورد فاصله زیادی با هاردی همیشگی دارد و برای مخاطب عامش ممکن است زننده بیاید. فیلم فراتر از یک اثر پاپکورنی اقتصادی چیزی نیست؛ هنر جای خود.

لینک ویرگول


|      کمتر کسیه که فیلم زندگی پای رو ندیده باشه اکثرا کارگردانشم میشناشسن آنگ لی. بجز اون چند فیلم مشهور دیگه هم داره که براش اسکار هم آوردن. اخیرا فیلمی بیرون داده بنام جمنای من علاوه بر این که نمره به شدت پایینی داره هیچ اثری از سبک لی و فلسفه پای داخل فیلمش نمیشه پیدا کرد هیچ اثری. فیلم حرف مشخصی نداره و داستانشم رو هواست.

|      شاید دلیل استفاده از ویل اسمیت بخاطر نماد باهوشیش تو سینمای هالیوده و شایدهم فقط بخاطر چهرش و شباهتش به به بازیگر دیگه انتخاب شده ولی هرچی که هست اداست .حتی به تیپم نمیرسه چه برسه به کاراکتر. تمام تصوراتم از کارگردان پای بهم ریخت.


کوچه ما و کوچه های اطراف اون از دیرباز به جای شباهت زیادش به ایران شباهت زیادی به کوچه های ایالات متحده داشت. بسکتبال به جای گل کوچیک مهم ترین شاخصه اون بود البته که دلیل نمیشد داخل کوچه ورزش ملیمونم انجام ندیم ولی خوب. دیروز زمانی که داشتم از وسط محله مون رد می شدم حلقه بسکتبال قدیمی مال 10 سال پیشو دیدیم که حالا به یک تیر برق جدید وصل شده بود. شایدم مدت زیادی اونجا بود و من ندیده بودمش به هر حال چیزی که مهمه اینه که خود خودش بود. پوسیده شده بود اما رنگ زنگ خورده قرمز دور حلقه داد میزد همونم شناختمش از حدود هشتاد متری. روزی چهار بار از این مسیر رد میشدم ولی تازه از دور دیدیمش یاد خاطراتم باهاش افتادم یاد بچگیامون یاد کوچه های دیگه. یاد نفس نفس زدنامون. یاد زندگی هایی که داخل کوچه های خیس بعد از بارون جریان داشت. یاد بازی هایی که بردیم یاد بازی هایی که باختیم. یاد بزرگترا یاد همسایه ها. برای یه لحظه یاد خودم افتادم.


|      بین قیافه دخترهای کره ای هیچ تفاوتی حس نمیکنم. نزدیک به صفر هم نه صفر مطلق. تو فیلم و سریال از روی لباس و حدس متوجه میشم عه این همونه و . . فلذا اگر کسی تو فیلم کره ای بگه قیافه فلان دختر قشنگه مجبورم بهش اعتماد کنم و قبول کنم که قشنگه حتی اگه در واقعیت قشنگ نباشه. نمیدونم اون ناحیه که برای تشخیص تفاوت قیافه کره ای هاست کجای مغزه ولی میدونم که ندارمش. از دوستان کره‌ای عاجزانه تقاضا دارم از افرادی مثل من کره نگیرن و با راهنمایی غلط و جا انداختن زشت به عنوان زیبا اسباب خنده خودشون رو فراهم نکنن.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها